۰۹ آذر ۱۳۸۶

این دیگه آخرشه!!!!!

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است .
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

بانک زمان

- ارزش یک سال را از دانش آموزی بپرس که در امتحانات آخر سال رد شده و قراراست یک سال دیگرکتابهای تکراری را ورق بزند

- ارزش یک ماه را از مادری بپرس که طفل نارسش فقط یک ماه زودتر به دنیا آمده وحالا چکیده ۸ ماه آرزو های طلایی اش زیر چادر اکسیژن تلف شده است।

- ارزش یک هفته را از نویسنده هفته نامه ای بپرس که همه هفته گذشته سرش شلوغ بوده و در آغاز هفته جدید باید گزارشش روی میز سر دبیر باشد।

- ارزش یک ساعت را از دو چشم انتظاری بپرس که برای دیدن هم سر قرار لحظه شماری می کنند।

- ارزش یک دقیقه را از مسافر جا مانده ای بپرس که یک دقیقه پیش قطارش بدون او راه افتاد।

- ارزش یک ثانیه را از کسی بپرس که فقط یک ثانیه ترمزش دیر گرفت و حالا به جسدی کف خیابان خیره شده است।

- ارزش یک صدم ثانیه را از دونده ای بپرس که در المپیک نقره گرفت।

 

هر دقیقه را مثل گنج ذخیره کن زمان برای کسی صبر نمی کند

هافمن را با اين ٥ فيلم بشناسيد ( بیوگرافی داستین هافمن )

داستين هافمن»، ٨ آگوست ١٩٣٧ به دنيا آمد. هافمن به سبب علاقه اي كه به حرفه بازيگري داشت، به سرعت به اين رشته گرايش پيدا كرد. «هافمن» كه متخصص بازي در نقش هاي دشوار و پيچيده است، با استعداد خيره  كننده خود به يكي از مشهورترين بازيگران حال حاضر هاليوود تبديل شد. «هافمن» علاقه اي به بازي در نقش شخصيت يك بعدي با داستان هاي سرراست ندارد و از كلنجار رفتن با شخصيت فيلم، لذت مي برد. او كه بر صحنه تئاتر «برادوي» بارها درخشيده است، قالب جديدي به نقش هاي تكراري مي بخشد و آن ها را از كليشه شدن دور مي كند.در سال ١٩٩٠، «هافمن» با ايفاي نقش «شيلوك» در نمايش نامه «تاجر ونيزي» «ويليام شكسپير»، نامزد جايزه «توني» شد. بسياري از آثار سينمايي، با حضور «هافمن» و بازي تاثيرگذار او، درخشيده اند. بازي هاي تحسين برانگيز او در فيلم هاي «كابوي نيمه شب»، «توتسي» ، «مرد باراني» ، «كريمر عليه كريمر» مورد استقبال منتقدان و تماشاگران قرار گرفت. نام او در كتاب ركوردهاي گينس به عنوان تنها بازيگري كه توانست در يك فيلم- با عنوان «بزرگمرد كوچك» ساخته شده در سال ١٩٧٠- شخصيتي را از سن ١٧ سالگي تا ١٢١ سالگي به تصوير بكشد، ثبت شد.مجله« اينترتينمنت ويكلي» وي را به عنوان بيست و هشتمين ستاره تاريخ سينما انتخاب كرد. مجله «نيوزويك» نيز به تازگي با انتشار مطلبي درباره ٥ فيلم مشهور او به نكاتي اشاره كرده است كه بي ترديد مطالب آن براي علاقه مندان وي خواندني خواهد بود.


كابوي نيمه شب (١٩٦٩)


بزرگ ترين موهبت بازيگري «داستين هافمن» در تعهد كامل او به شخصيتي كه قرار است بازي كند، خلاصه مي شود. او فقط بازي نمي كند، بلكه با گوشت و پوستش در جلد شخصيت ها مي رود. او هرگز مانند «راتسوريزو» در فيلم «كابوي نيمه شب»- نقشي كه براي آن نامزد اسكار شد- در جلد هيچ شخصيتي فرو نرفت. شايد هرگز ديگر فرصت تكرار ساخت چنين فيلمي پيش نيايد، نه فقط به دليل مضمون جنجالي اش، بلكه به اين علت كه استوديوها از سرمايه گذاري روي چنين فيلمي به شدت مي هراسند.


 فارغ التحصيل (١٩٦٧)


«وارن بيتي» و «رابرت ردفورد» هر ٢ براي ايفاي نقش «بنجامين براداك» در فيلم «فارغ التحصيل» در نظر گرفته شده بودند.
امري كه اين فيلم را «فيلم هافمن» كرده، كيفيت بازي و هنر اوست. خيلي سخت است كه بتوانيم «بيتي» يا «ردفورد» را در مقابل «آن بنكرافت» قرار دهيم. هافمن، براي «پايان خوش» اين فيلم، يك علامت سوال بزرگ قرار داد.

 

 همه مردان رئيس جمهور (١٩٧٦)


«هافمن» به هر نقشي كه ايفا مي كند، روح مي دهد. او و «رابرت ردفورد» در جريان جاسوسي «واترگيت» قرار گرفتند و تماشاگر بايد از ميان من و من هاي «هافمن» دريابد ماجرا از چه قرار است. هافمن را در طول فيلم هرگز در حال راه رفتن نمي بينيم. او در تمام طول فيلم مي دود، به اينجا و آنجا سرك مي كشد و هرگز آرام و قرار نمي گيرد. «كارل برنستاين»- با بازي وي- نه فقط تشنه حقيقت است بلكه اگر به حقيقت دست نيابد، جانش به خطر مي افتد. گويي آخرين دستاويز او در زندگي فرجام اين پرونده است.

 

سگ هاي پوشالي (١٩٧١)


به هنگام نمايش فيلم، «پائولين كيل» منتقد سرشناس، اين اثر را نخستين فيلم آمريكايي كه هنر فاشيستي را اشاعه مي دهد، توصيف كرد، كسي هم جرات مخالفت با «كيل» را نداشت. در اين فيلم «هافمن» شخصيتي دارد كه گويي كارگردان، او را نه به دليل حس همذات پنداري تماشاگر، بلكه به دليل اين كه حتي در نقش هاي منفي دوست داشتني جلوه مي كند، برگزيده است.


توتسي (١٩٨٢)


«هافمن» در اين فيلم كمدي چنان درخشيد كه موسسه فيلم آمريكا اين اثر را پس از فيلم مشهور «بعضي ها داغشو دوست دارند»، به عنوان بهترين كمدي تاريخ سينماي آمريكا، انتخاب كرد. هافمن در اين فيلم در نقش «مايكل دورسي» درخشيد و طيف عظيمي از مشتاقان سينما را شيفته خود كرد

راهنمای برخورد با مشکلات

۰۶ آذر ۱۳۸۶

و پیامی در راه

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها نور خواهم ریخت

و صدا در خواهم داد "ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید"

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید

 کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ!

 دوره‌گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم

رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش

روی پل دخترکی بی پاست؛ دبّ کبر را بر گردن او خواهم آویخت

هر چه دشنام از لب خواهم برچید

 هر چه دیوار از جا خواهم برکند

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند

ابر را پاره خواهم کرد

 من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد

و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

 بادبادک‌ها به هوا خواهم برد

 گلدان ها آب خواهم داد

خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد

خر فرتوتی در راه؛ من مگس هایش را خواهم زد

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت

پای هر پنجره‌ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را کاجی خواهم داد

 مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد

 آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت

سهراب سپهری

طلوع

پنچره باز است

و آسمان پیداست

 گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن

رفته تا بام برین، چون آبگین پلکان، پیداست

من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی

پله پله رفته بی پروا به اوجی دور و زین پرواز

لذتم چون لذت مرد کبوترباز

 پنجره باز است

 و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا

 مثل دریا ژرف

 آبهایش ناز و خواب مخمل آبی

 رفته تا ژرفاش

پاره های ابر همچون پلکان برف

 من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا

 آنک آنک مرد همسایه

سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود

 آمده چون بامداد دگر بر بام

می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا

ایستد لختی کنار دودکش آرام

او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشمهاش بیدار

تا نیاید گربه غافلگیر و چالک از پس دیوار

پنجره باز است

 آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست

 اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار

 می گشاید خوابگاه کفتران را در

 وان پریزادان رنگارنگ و دست آموز

 بر بی‌آذین بامِ پهناور

 قور قو بقو رقو خوانان

با غرور و شادهواری دامن افشانان

 می زنند اندر نشاط بامدادی پَر

 لیک زهر خواب وشین خسته‌شان کرده‌ست

 برده شان از یاد،‌ پرواز بلند دوردستان را

 کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست

مرد اینک می‌پراندشان

می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک

کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک

با درفش تیره پَر هول چوبی لخت، دستار سیه بر سر

 می رماندشان و راندشان

تا دل از مهر زمین پست برگیرند

و آسمان، این گنبدبلورِ سقفش دور

زی چمنزاران سبز خویش خواندشان

 پنجره باز است

و آسمان پیداست

چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس

 موجدار و روشن و آبی

 پاره های ابر، همچون غرفه های برج

 و آن کبوترهای پران در فضای برج

 مثل چشمک زن چراغی چند، ‌مهتابی

 بر فراز کاهگل اندوده بام پهن

 در کنار آغل خالی

 تکیه داده مرد بر دیوار

 ناشتا افروخته سیگار

غرقه در شیرین ترین لذات، از دیدار این پرواز

ای خوش آن پرواز و این دیدار

 گرد بام دوست می گردند

 نرم نرمک اوج می گیرند، افسونگر پریزادان

 وه، که من هم دیگر کنون لذتم زان مرد کمتر نیست

 چه طوافی و چه پروازی!

 دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان

 خستگی از بالهاشان دور

 وز دلَکهاشان غمان تا جاودان مهجور

در طواف جاودییشان آن کبوترها

 چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز ایند

 من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده

 ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه

مرد را بینم که پای پرپری در دست

 با صفیر آشنای سوت

سوی بام خویش خواند، تا نشانَدشان

بالهاشان نیز سرخ است

آه شاید اتفاق شومی اوفتاده ست؟

پنجره باز است

و آسمان پیدا

 فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش

 کفتران در اوج دوری، مست پروازند

بالهاشان سرخ

زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید

رسته لختی پیش

شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید

شعر را مثل اکثر شعرهای دیگر اخوان با لحن حماسی بخوانید. که گر درست خوانیدش، لذتش چندان شود! 

پاداش

گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
 و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
 و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
 و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
 که پایانش در تو بود
 آمدم تا تو را بویم
 وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
 هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
 و من تنها شدم
 چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
 آمدم تا تو را بویم
 و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم

سهراب سپهری

Happy Brithday to you

امروز یعنی درست 6/اذر/1386 تولدم . اولین کسی که امروزو یادش بود حسین بود ( از بچه های PNU ) دومین نفر سهیل بود ( جیگر من ) .

درست ساعت  5.30  روز  6/اذر/1367 من به این دنیا چشمک زدم و دنیا هم از اون وقت یکی از قسمت های بدنشو نشونم داد .

صبح افسرده بودم که چرا دوستام یا بهتره بگم اونهایی رو که دوست صدا میزنم این طوری هستند .

اما الان خوبم چون امروز اشکان یک چیزی گفت که البته خصوصی است و نمی توانم براتون بگم و به من یه انرژی جدید داد به من.

جونه من اگه ایقدر BLoG ام خزو مزخرفه که حتی یکی هم نظر نمی ده بگین که دیگه ننویسم .

 

 

فعلا بای .MACH

۰۵ آذر ۱۳۸۶

از خودم!!!!!!!

سلام به دوستانی که ندارم . می خواهم از این به بعد کمی در مورد خودم و زندگی کسالت بارم بنویسم . می دانید چرا ؟ اگه می دونید به منم بگید چون خودمم نمی دونم برای چی یا بهتر بگم برای کی مینویسم!!!!

خوب بسه مقدمه

همان طور که تو پست های قبل هم گفتم من دانشجوی سال اول فناوری یا همان آی تی( کلاس که زیاد داره )

هستم. البته تو شهر جدید پرند ( یک نکته باحال : در اول این شهر هیچ وقت نمی توانند این جمله ی معروف رو بنویسندبه شهر شهید پروره پرند خوش امدید .)

شهره بدی نیست فقط چند تا مشکل کوچیک داره :

1. در اونجا تمدن وجود نداره .( اگه خیلی حس با تمدنی داری تو انتخاب هات اونجا رو نزن )(نکته کنکوری)

2. در اونجا چیزی به اسم درخت با ارزشه چون پیدا نمی شه ( پیدا کردید به ما نشون بدید بریم پشتش)

3....................................

اما مزایایی هم داره :

1. شبیه یک دبیرستانه دخترونه است که برای پر کردن ظرفیت چند تا پسرم گرفته این شامل استاد ها هم می شه (  قیلیچ خانی تنها استاد مردمونه که اونم دختر ها رو از ما بیشتر ترجیح مده )

2.هیچ حسن دیگه ای پیدا نکردم (پیدا کردید به منم بگید)

 

فعلا خداحافظ

۲۷ آبان ۱۳۸۶

کامپیوتر دوستان و آشنایان را از داخل خانه و از پشت کامپیوتر شخصی تان تعمیر کنید

    همه ی کسانی که کمی از زیر و بم کامپیوتر اطلاع دارند تا آنهایی که خوره تشریف دارند و شب روزشان را با این ابزار میگذارنند همواره ممکن است با درخواست هایی از جانب دوست و آشنا برای کمک در رفع مشکلات و عیب های کامپیوترشان روبرو شوند و کلا این اتفاق زیاد می افتد و اصلا در هر فامیلی همواره یک نفر وجود دارد که به قول جناب روبو واحد پشتیبانی و خدمات پس از فروش مایکروسافت محسوب می شود. عمده ی مشکلات افراد با سیستم عامل است یعنی معمولا نرم افزاری روی ویندوز نصب شده که باعث ایجاد اشکال در آن شده یا ویروسی چیزی دردسر ساز شده یا اصلا در اثر نا آگاهی فرد استفاده کننده و دستکاری برخی از تنظیمات عیب و ایراد پدید آمده است. گزینه ی غیر ممکن در اکثر مواقع برای من حضور در محل است و گزینه ی از آن بدتر این است که بخواهی از طریق تلفن و با کسی که آن ور خط بد جوری گیج میزند عیب یابی کنی و مشکل را حل کنی.

در اینگونه موارد ابزاری مثل Crossloop به کار می آید، Crossloop یک ناجی است و کارش به اشتراک گذاری تصاویر کامپیوتر طرف مقابل از طریق اینترنت است، این ابزار رایگان است و بسیار هم امن و توصیه شخصی من این است که اگر شما هم در بین دوستان و آشنایان به عنوان خدمات پس از فروش مایکروسافت شناخته می شوید (!) حتما هر بار که ویندوز نصب کردید این نرم افزار رایگان را هم بدون درنگ بزنید تنگش و از مشتریان مایکروسافت هم بخواهید آن را نصب شده داشته باشند!

حالا چگونه باید از Crossloop استفاده کرد؟

استفاده از Crossloop مثل آب خوردن ساده است، اول اینکه شخصی که نیاز به کمک دارد باید برنامه را اجرا نماید و از تب Host یک Access code یا کد دسترسی تعریف کند بعد آن کد را به شخص شما بدهد و بعد هم کلید کانکت را بزند.
اینطرف شما هم باید در تب Join کد دسترسی که از طرف فرد مورد نظر گرفتید را وارد کنید و کلید کانکت را بزنید.
وقتی شما کلید اتصال یا Connect را بزنید باز در آنطرف یک دیالوگ جدیدی گشوده می شود و پرسیده می شود که شما می خواهید به کامپیوتر فرد مورد نظر وصل شوید و خوب در اینجا فرد مورد نظر لازم است اگر شما را می شناسد و در خواست کمک داشته Yes را بزند تا عملیات اتصال کامل شود.
دفعه ی اولی که از Crossloop استفاده می شود لازم است فرد خدمات گیرنده از ویندوز بخواهد کوتاه بیاید و برنامه را بلوکه نکند لذا بیاستی به محض اینکه پنجره زیر را دید گزینه Unblock را کلیک کند.
از اینجا به بعد شما دسکتاپ طرف مقابل را می بینید و می توانید هر بلایی که میخواهید سر کامپیوترش بیاورید و خدمات پس از فروش را آغاز کنید، یعنی علاوه بر دیدن اسکرین طرف مقابل ماوس و کیبورد شما هم به منزله ماوس و کیبورد ایشان است و کنترل همه چی در اختیارتان است من  یک توضیح ساده میدهم. شیوه ی عملکرد Crossloop در به اشتراک گذاری و ایجاد قابلیت ریموت مشابه آنچه است که در شبکه های P2P مورد استفاده قرار میگیرد و البته کل دیتایی که بین کامپیوتر مبدا و مقصد رد و بدل می شود را خود Crossloop به صورت 128 بیتی رمز نگاری میکند و در نتیجه تقریبا محال است شخص ثالثی بتواند وارد شبکه ی خصوصی شما شود و از اطلاعات در حال رد و بدل شدن بتواند برداشت کند، اگر بیشتر میخواهید در مورد ایمنی این ابزار بخوانید اینجا را یک نگاهی بیاندازید و البته حتی اگر شما یا طرف مقابل از فایروال هم استفاده کنید و کانکشن یکی از طرفین هم باز از نوع encrypt شده باشد مشکلی در استفاده از Crossloop پدید نخواهد آمد.

سئوال بعدی اینکه Crossloop با دغال نت ایرانی قابل استفاده است؟
قابل استفاده که قابل استفاده است ولی بستگی دارد به دو چیز سرعت کانکشن و پینگ شما، مثلا من با یک خط 128 Kb/S و پینگ حدود 500 یا 600 اسکرین طرف مقابل را با 4 ثانیه تاخیر می دیدم و باز با یک خط 64 Kb/S و پینگ حدود 600 اسکرین طرف مقابل را با 7 تا 8 ثانیه تاخیر می دیدم که با وجود این تاخیر باز هم بهتر از این بود که از پشت تلفن بخواهی راهنمایی کنی.

نکات کنکوری:
تا الان که توضیح واضحات دادیم چند تا نکته کنکوری هم بگیم. نکته اول اینکه قرار نیست فقط از Crossloop خدمات پشتیبانی بدهید و می شود فایل هم رد و بدل کنید برای اینکار کافی است آیکون فولدر کوچک موجود در پنجره این نرم افزار را کلیک کنید و الباقی قضیه.
دوم اینکه اگر در حین دادن خدمات احساس کردید سرعت تصاویر دریافتی خیلی پائین است و دارید پیر می شوید می توان کیفیت تصاویر دریافتی را پائین آورد تا سرعت دریافت بالا برود! برای اینکار روی Title bar پنجره Crossloop رایت کلیک کنید و بعد گزینه ی Conection options را انتخاب کنید:
در صفحه ی که باز می شود گزینه ی (Restrict pixels to 8-bit (for slow networks را تیک بزنید با اینکار سرعت دریافت تصاویر نسبتا خوب می شود ولی خوب تصاویری که میبینید کمی ترسناک است اما باز هم کار راه اندازند. به هر حال نتیجه ی کار بهتر از این است که یک ساعت وقت بگذارید تا خانه ی فرد متقاضی F1  بروید یا در پشت تلفن عذاب بکشید، امیدوارم مشتریان محترم مایکروسافت از خدمات دریافتی از این طریق راضی باشند!!

 

 

عکس ها بزرگ می شوند

 

دانلود<==========

زندگینامه و آثار احمد شاملو

احمد شاملو در سال 1304 در تهران متولد شد. تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش که افسر ارتش بود اغلب از این شهر به آن شهر اعزام می شد و خانواده هزگز نتوانست برای مدتی طولانی جایی ماندگار شود.
در سال 1322 به سبب فعالیت های سیاسی به زندانهای متفقین کشیده شد، و این در حقیقت تیر خلاصی بود بر شقیقه همان تحصیلات نامرتب.
به سال 1325 برای بار نخست، در سال 1336 برای بار دوم، و در سال 1343 برای سومین بار ازدواج کرد. از ازدواج اول خود چهار فرزند دارد، سه پسر و یک دختر.
احمد شاملو در سوم مرداد ماه سال 1379 چشم از جهان فروبست. ر
اولین اثری که از شاملو منتشر شد، مجموعه کوچکی از شعر و مقاله بود که در سال 1326 به چاپ رسید. پس از آن آثار بسیاری از این شاعر، نویسنده، مترجم و محقق به چاپ رسیده است که برای سهولت بر حسب موضوع تقسیم بندی می شود:
مجموعه شعر:
قطعنامه، آهنگها و احساس، هوای تازه، باغ آینه، آیدا و آینه، لحظه ها و همیشه، آیدا: درخت و خنجر و خاطره، ققنوس در باران، مرثیه های خاک، شکفتن در مه، ابراهیم در آتش، دشنه در دیس، ترانه های کوچک غربت، ناباورانه، آه! مدایح بی حوصله و…
مجموعه های منتخب:
از هوا و آینه ها، گزیده اشعار، اشعار برگزیده کاشفان فروتن شوکران، شعر زمان ما: احمد شاملو، گزینه اشعار.
شعر ( ترجمه ):
غزل های سلیمان، همچون کوچه ای بی انتها ( از شاعران معاصر جهان )، هایکو، ترانه شرقی و اشعار دیگر(کورکا) ترانه های میهن تلخ ( ریتسوس و کامپانلیس )، سیاه همچون اعماق آفریقای خودم ( لنگستن هیوز )، سکوت سرشار از ناگفته هاست ( برگردان آزاد شعرهای مارگوت بکل )، چیدن سپیده دم ( برگردان آزاد شعرهای مارگارت بکل ).
قصه:
زیر خیمه گر گرفته شب، درها و دیوار بزرگ چین.
رمان و قصه ( ترجمه ):
لئون مورن کشیش ( بئاتریس بک )، برزخ ( ژ. روورز )، خزه ( ه. پوریه )، پابرهنه ها ( ز. استانکو)، نایب اول(روبر مرل)، قصه های بابام ( ا. کالدول )، پسران مردی که قلبش از سنگ بود ( موریو کایی )، 81490 ( آ. شمبون )، افسانه های هفتاد و دو ملت ( 3 جلد )، دماغ ( آگوتا گاوا )، افسانه های کوچک چینی، دست به دست ( و. آلبا )، سربازی از یک دوران سپری شده، زهر خند، مرگ کسب و کار من است ( روبر مرل )، لبخند تلخ، بگذار سخن بگویم ( دچو نگارا )، مسافر کوچولو، عیسی دیگر - یهودا دیگر! ( بازنویسی رمان ” قدرت و افتخار ” گراهام گرین ).
نمایشنامه ( ترجمه ):
مفتخورها ( چی کی )، عروسی خون ( لورکا )، درخت سیزدهم ( ژید )، سی زیف و مرگ ( روبر مرل )، نصف شب است دیگر، دکتر شوایتزر ( ژ. سبرون ).
شعر و قصه برای کودکان:
خروس زری - پیرهن پری، قصه هفت کلاغون، پریا، ملکه سایه ها، چی شد که دوستم داشتند؟(ساموئل مارشاک)قصه دخترای ننه دریا، قصه دروازه بخت، بارون، قصه یل و اژدها.
مجموعه مقالات:
از مهتابی به کوچه، انگ از وسط گود ( مقالات سیاسی، سخنرانی ها و مصاحبه ها).
آثار دیگر:
حافظ شیراز، افسانه های هفت گنبد ( نظامی )، ترانه ها ( ابوسعید، خیام، باباطاهر)، خوشه ( یادنامه شبهای شعر مجله خوشه به مثابه جنگ شعر امروز )، کتاب کوچه و ….
منبع: سایت فرهنگسرا

۱۹ آبان ۱۳۸۶

صداي پاي آب(water`s footsteps)

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.

كاشان، قريه چنار، تابستان 1343

I am a native of Kashan
Time is not so bad to me
I own a loaf of bread, a bit of intelligence, a tiny amount of taste!
I possess a mother better than the leaf
Friends, better than the running brook
And a God who is nearby
Within these gillyflowers, at the foot of yonder lofty oak,
On the stream's awareness, on the plant's law
I am a Muslim
The rose is my Qebleh
The spring my prayer-carpet
The light, my prayer stone
The field my prostrate place
I take ablution with the heartbeat of windows
Moon flows into my prayer, gently it flows
The rock is visible from behind my prayer
All particles of my prayer are illuminated
I pray when the wind calls for prayer
From the cypress tree’s minaret
I practice my ritual when weeds say God is Greater
When wave raises
My Ka’ba is beside the brook
My Ka’ba is beneath the acacia
My Ka’ba is lid the breeze, blowing from garden to garden from one town to another town
My Black Stone is light of the garden
I’m a native of Kashan
I’m a painter
Now and then I build a cage by paint, sell it to you to refresh your heart
With the song of anemone which is imprisoned in it
What a faint dream, What a dream I know
My music is lifeless
I know well, my painting pond contains no fishes
I’m a native of Kashan.
The breeze might go
To a plant in India, to an earthenware from Sialk
The breeze may reach a prostitute in Bokhara city
My father died before twice migrating swallows
Before twice snows,
Before twice sleeping under the moonlight
The sky was blue when my father died
Unaware my mother jumped from sleep, my sister grew prettier,
When my father died, the constables were all poets
The grocer asked me, “How much melons you want to buy?”
I asked him, “How much is the price of one once of contentment?”
My father used to paint
He used to make tars, played the Tar too
He was a calligrapher
Our garden stood on the shadowy side of wisdom
Our garden was the interweaving point of feeling and plants
Our garden was the point where looks Cage and Mirror met
Our garden was perhaps an arc of the green circle of happiness
On that day I was munching the unripe fruit of God in my sleep
I would drink water unphilosophically
I picked up mulberries unscientifically
As soon as the pomegranate cracked hands turned to jets of desire
As soon as the lark sung, the chest burnt from delight
now and then loneliness rubbed its face against the windowpane
desire would come and put its arms around the sense’s neck
thought played
Like looked like a vernal rainfall, a plane tree full of starlings
Life then was a line of light and doll
An armful of liberty
Life then was a pond of music
Gradually the baby tiptoed away in the alleys of dragonflies
I packed my things and went to a town of light thoughts
My heart with the alienation of dragonflies
I went as to the party thrown by the world
I went to the field of sorrow
To the garden of mysticism
I went to the illuminated veranda of knowledge
I mounted the stairs of religion
To the end of the doubt’s alley,
To the cool air of independence
To the wet night of kindness
I went to visit somebody at the other side of love
I went and went up to the woman
To the lamp of pleasure
To the silence of desire
To the loud voice of loneliness
I saw many things on earth
I saw a child who sniffed the moon
I saw a gateless cage in which light was fluttering a flight of stairs that love was mounted to the roof of heaven
I saw a woman pounding light in a mortar
At noon there was bread, vegetables, distance of gillyflower in their tables, and a hot bowl of kindness
I saw a beggar who hardly begged for the song of the swallow
And a garbage man who was praying by the skin of a melon
I saw lambs that were eating balloons
I saw an ass that understood the alfalfa
In the pasturage of advice I saw a well-fed cow
I saw a poet addressing the lily as “your highness”
I saw a book whose words were all made of crystal a paper made of spring
A museum far from the grass
A mosque far distant from water
I saw the bed of a disappointed theologian, a picture full of questions
I saw a mule loaded with compositions
A camel loaded with an empty basket of advice and proverbs
I saw a scholar loaded with “tanana-ha-yahu”
I saw a train transporting light
I saw a train transporting jurisprudence and how heavy it moved?
A train was transporting policies (and how empty it was?)
I saw a train transporting the seeds of water lily and the song of canary
And an airplane whose windowpane at that elevated height
Displayed dust
The hoopoe’s crest
Spots on the butterfly’s wing
A frog’s reflection in the pond
And the passage of a fly in the alley of solitude
I saw the bright desire of a sparrow when she was descending to the ground from the plane tree
And the maturity of sun
And the beautiful copulation of the doll and down
I saw a flight of stairs leading to the hotbed of lust
To the cellar of alcohol
To the law of rose’s decay
To the understanding of the arithmetic of life
To the rooftops of revelation
To the platform of illumination
Down below
My mother was washing the cups in the memory of river
The town was visible
The geometric growth of cement, iron, stone
Rooftops of hundreds buses void of pigeons
A florist putting his flowers on sale
A poet tying a swing between two lilac trees
A boy throwing stones at the school wall
A kid spitting on an apricot on his father’s faded prayer carpet
A goat drinking from the Caspian on a map
A clothes-line was visible, an impatient bracelet
A cartwheel that pined for the horse to stop
The horse pining for the cartman to sleep
The cartman pining for death
Love was visible, wave were visible,
Snow was visible, friendship too
The word was visible
Water was visible and the reflection of objects in the water
The cool shade of cells in the heat of blood
The wet side of life
East of human inherent sorrow
The season of idling in the alley of woman
Scent of solitude in the alley of seasons
A fan was visible in the summer’s hand
The seed’s journey to flowering
The ivy’s journey from house to house
The moon’s journey into the pond
The eruption of the flower of regret from earth
The downpour of young vine from the wall
The rain of dewdrops over the sleep’s bridge
The leap of joy from the swamp of death
The passage of accident from behind word
The battle of a hole with the pleasing light
The battle of a stair against the long leg of sun
The battle of solitude with a song
The beautiful battle of pears against an empty basket
The bloody battle of pomegranate against the jaws
The battle of Nazi’s against the sensitive plant
The battle of a parrot against eloquence
The battle of a forehead against the coldness of prayer-stone
The attack of mosque tiles prostrations
The attack of wind to the ascension of soap bubbles
The attack of army of butterflies with the pest control program
The attack of dragon flies to the row of pipe installers
The attack of reed pens on lead letters
The attack of work ton the poet’s jaw
The conquest of century by a poem
The conquest of a garden by a starling
The conquest of an alley by an exchange of salutations
The conquest of a town by three or four wooden horse riders
The conquest of New Near by two dolls and a ball
A ratchet murdered on the mattress in the afternoon
A story murdered on the mouth of the alley of sleep
A sorrow murdered by the command of song
A moonshine murdered by the command of neon light
An oak murdered by the government
A melancholy poet murdered by the snowdrop (gole yakh)
The entire face of earth was visible
Order walked in the Greek Alley
The bat hooting in the hanging garden
The wind was blowing a sheaf of history’s straws on Kheibar Pass towards east
A boat carrying flowers on the calm Lake Negueen
An eternal lamp was burning at the mouth of each street in Banares
I saw people
I saw towns
I saw fields and alleys
I saw water, I saw earth
I saw light and darkness
And plants in the light and plants in the darkness
Animals in light, animals in the darkness
And man in the light and man in the darkness
I’m a native of Kashan but
My hometown is not Kashan
My hometown has been lost
Overcome with fever and with impatience
I have built another house on the other side of house
In this house I feel closer to the moist obscurity of grass
I can hear the garden breathing
And the sound of darkness when dropping from a leaf
And the sound of a light coughing from behind a tree
I can hear the sniffing of water at through the crack of each rock
I can hear swallows dripping down from the spring’s ceiling
And the clear sound of opening and closing windows of solitude
And the pure sound of love vaguely casting off its skin
And the condensation of longing to fly in the wing
And the cracking of the soul’s resistance
I can hear the sound of footsteps of longing
And the sound of footsteps of blood’s law in the vein
The pulse of dawn in the pigeon’s well
The heartbeat of Thursday evening
The flow of clove pink in thought
The pure neigh of truth from distance
I can hear the blowing of the female
And the sound of the shoe of faith in the alley of longing
And the sound of rainfall on the eyelid of the love’s body
Over the sad music of puberty
Over the song of pomegranate groves
And the sound of shattering of glass in the evening the tearing of the paper beauty
And filling and refilling of cup of nostalgia from the wind
I am close to the beginning of earth
I pick up the pulse of flowers
I am familiar with the wet fate of water and the green habit of the tree
My soul flows towards the new direction of objects my soul is young
My soul sometimes coughs from joy
My soul is idle
It counts raindrops, the holes in bricks,
My soul is sometimes true as a rock on the road
I haven’t seen two poplars to be enemies
I haven’t seen a willow selling its shade to the ground
The elm tree freely bestows its branch to the crow wherever there is a leaf my passion blossoms a poppy bush has bathed me in the flow of existence
I know the weight of the dawn like the wing of an insect
I listen to the music of growth like a flowerpot like a basketful of fruit I have high fever to ripen
I stand on the border of languor in the tavern
Like a building at the edge of the sea I am anxious about the long eternal waves
Sun as much as you want, union as much as you wish, multiplication as much as you want
I am content with an apple
And with smelling of chamomile plant
I am content with a mirror, a pure relationship
I won’t laugh if the balloon bursts
I won’t laugh if a philosophy halves the moon
I know the flapping found of quail’s wings
The color of bustard’s belly, footprints of mountain goat
I well know where rhubarbs grow
When starlings comes, when partridges sing,
When falcons die
I know well the meaning of moon in a sleeping desert
Death in the stalks of desire
And raspberries of pleasure in the mouth of copulation
Life is a pleasant custom
Life wears wings as wide as death
It leaps to the dimensions of love
Life is nothing that might from my mind and your mind in the tip of habit’s shelf
Life is the attraction of a hand that reaps
Life is the first black fig in the acrid mouth of summer
Life is the dimension of a tree in the eyes of an insect
Life is the experience of bat in the darkness
Life is a strange sense experienced by a migrating bird
Life is the whistling of a train ringing in the sleep of a bridge
Life is like looking at a garden through the closed window of an airplane
The news of a rocket flying to the space
Touching the solitude of moon
The thought of smelling the flower in other planets
Life is washing a plate
Life is finding a penny in the street gutter
Life is the square of the mirror
Life is the flower multiplied to eternity
Life is the earth multiplied in our heartbeats
Life is a simple and monotonous geometry of breaths
Where I am, let it be so
The sky is mine
The window, thought, air, love, earth is mine
What signifies?
If mushrooms of nostalgia
Sometimes grow?
I don’t know
Why some say that the horse is a noble animal, the pigeon is beautiful
And why no vulture dwells in any person’s cage
I wonder why the clover is interior to alfalfa
One must wash eyes, look differently to things words must be washed
The word must be wind itself, the word must be the rain itself
One must shut umbrellas
One must walk in the rain
One must carry the thought, the recollection in the rain
One must go walk in the rain with all the townsfolk
One must see friends in the rain
One must search love in the rain
One must sleep with a woman in the rain
One must play in the rain
One must write, talk and plant lotus flowers in the rain
Life is repeated wetting
Life is swimming in the pond of present
Let’s undress
The brook is a step away
Let’s taste light
Let’s weigh the night of a village, and the dream of a gazelle
Let’s feel the warmth of the stork’s nest
Let’s not step on the law of meadow
Let’s open the knot of taste in the vineyard
And open our mouths when the moon emerges
Let’s not say that moon is a bad thing
Let’s not say that the glowworm is ignorant of the garden’s insight
And bring a basket
Take all this red, all this green
Let’s eat bread and cheese in mornings
And plant a sapling at every pitch of a sentence
And pour the seed of silence between two syllables
Let’s not read a book in which the wind doesn’t blow
And a book in which the skin of dew is not wet
And a book in which cells are dimensionless
Let’s not wish the mosquito to fly from the fingertip of nature
Let’s not wish the leopard to exit from the gate of creation
We should understand that life would miss something if now worm existed
And the law of the tree would be damaged of no caterpillars existed
And our hands would seek after something if death didn’t exist
Let’s understand that the living logic of flight would change if there was no light
Let’s understand that there was a vacuum in the thought of seas when no corals were born
And let’s not ask where are we
Let’s smell the fresh petunias in the hospital
Let’s not ask where is the jet of fortune
Let’s not ask why the heart of truth is blue
Let’s not ask what breeze, what nights enjoyed our forefathers enjoyed
Behind us no living space exists
Behind us sings no bird
Behind us now wind blows
Behind us the green window of poplar is shut
Behind us dust has settled over every whirligig
Behind us lies the fatigue of history
Behind us the memory of wave pours cold shells of silence
Let’s walk to the beach
Let’s cast the net in the water
And catch freshness from water
Let’s pick up a pebble from the ground
Feel the weight of existence
Let’s not abuse moonshine if we suffer from fever
(Occasionally I have observed the moon descending during fever
And reaching the hand of the roof of heaven
I have noticed the goldfinch singing better
Sometimes the wound beneath my foot
Has taught the ups and downs of earth
Sometimes in my sickbed the dimension of the rose has multiplied
And the diameter of orange has increased, the radius of lantern too)
And let’s not fear death
(Death is not the end of pigeon
Death is not the cricket’s inversion
Death flows in the mind of acacia
Death dwells in the pleasant climate of mind
Death speak of morning within the nature of village night
Death comes into the mouth with the bunch of grapes
Death sings in red larynx of throat
Death is responsible for the beauty of butterfly’s wing
Death sometimes picks up basis
Death sometimes empties vodka
Death sometimes sit in the shade, watching us and we all know
The lungs of pleasures is full of oxygen of death)
Let’s not shut the door to living speech of destiny which we hear from behind the hedges of sound
Let’s remove the curtains
Let’s allow our feeling to drink fresh air
Let’s allow puberty to dwell under any bush it wishes
Let’s allow instinct to play
Let’s allow all it to take off its shoes and leap over the flowers following seasons
Let’s allow solitude to sing a song
To write something
To go to the street
Let’s be plain
Let’s be plain whether in front of the teller’s window or under a tree
It is not our business to fathom the mystery of rose
Perhaps our business is to float within the magic of the rose
Camp behind wisdom
Wash our hands in the ecstasy of a leaf and waling to the table
And be born again when the sun rises in the mornings
Let’s allow our excitement to fly
Let’s pour water upon the perception of space, color, sound and the window of flowers
Let’s set heaven between two syllables of existence
Let’s is fill and empty our lungs with eternity
Let’s lift down the burden of knowledge from the shoulders of the swallow
Let’s take back our name from the cloud
From the plane tree, mosquito, summer
Let’s mount to the height of kindness of the wet feet of rain
Let’s open the door open the door to mankind, light, plants and inspects
Or business is perhaps
To run between the lotus flower and the century after the sound of truth

Kashan, Chenar Village, summer 1994

زندگینامه و شرح احوال بیدل دهلوی

در سال 1054 هـ.ق در ساحل جنوبي رودخانه "گنگ" در شهر عظيم آباد پتنه "ميرزا عبدالخالق" صوفي سالخورده قادري صاحب فرزند پسري شد، ميرزا به عشق مراد معنوي سلسله طريقت خود يعني "عبدالقادر گيلاني" نام فرزندش را "عبدالقادر" گذاشت. دوست و هم مسلك "ميرزا عبدالخالق"، "ميرزا ابوالقاسم ترمذي" كه صاحب همتي والا در علوم رياضي و نجوم بود براي طفل نورسيده آينده درخشاني را پيشگويي كرد و به ميمنت اين ميلاد خجسته دو ماده تاريخ "فيض قدس" و "انتخاب" را كه به حروف ابجد معادل تاريخ ولادت كودك مي‏شد، ساخت.

نسبت ميرزا به قبيله "ارلاس" مي‏رسيد، قبيله‏اي از مغول با مرداني جنگاور. اين كه كي، چرا و چگونه نياكانش به سرزمين هند مهاجرت كرده بودند، نامعلوم و در پرده‏اي از ابهام است. "عبدالقادر" هنگامي كه هنوز بيش از چهار سال و نيم نداشت پدرش را از دست داد و در سايه سرپرستي و تربيت عمويش "ميرزا قلندر" قرار گرفت، به مكتب رفت و در زماني كوتاه قرائت قرآن كريم را ختم كرد، بعد از مدتي كوتاه مادرش نيز درگذشت و او در سراي مصيبت تنها ماند. "عبدالقادر" پس از مدتي به توصيه "ميرزا قلندر" ـ كه خود از صوفيان باصفا بود ـ مكتب و مدرسه را رها كرد و مستقيماً تحت آموزش معنوي وي قرار گرفت، ميرزا قلندر معتقد بود كه اگر علم و دانش وسيله كشف حجاب براي رسيدن به حق نباشد خود تبديل به بزرگترين حجابها در راه حق مي‏گردد و جز ضلالت و گمراهي نتيجه‏اي نخواهد داشت. "عبدالقادر" در كنار وي با مباني تصوف آشنايي لازم را پيدا كرد و همچنين در اين راه از امداد و دستگيري "مولينا كمال" دوست و مراد معنوي پدر بهره‏ها برد. از همان روزها عبدالقادر به شوق حق، ترانه عشق مي‏سرود و چون بر حفظ و اخفاي راز عشقش به حق مصر بود "رمزي" تخلص مي‏كرد تا اين كه بنابر قول يكي از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدي از مصراع "بيدل از بي‏نشان چه گويد باز" به وجد آمد و تخلص خود را از "رمزي" به "بيدل" تغيير داد. بيدل در محضر شاهان اقليم فقر: "شاه ملوك" "شاه يكه آزاد" و "شاه فاضل" روح عطشانش را از حقايق وجود سيراب مي‏كرد و از مطالعه و تتبع در منابع عرفان اسلامي و شعر غني فارسي توشه‏ها برمي‏گرفت. وي در كتاب "چهار عنصر" از كرامات شگفت انگيزي كه خود از بزرگان فقر و عزلت مشاهده كرده بود سخن مي‏گويد. "بيدل" هنگامي كه سيزده سال بيشتر نداشت به مدت سه ماه با سپاه "شجاع" يكي از فرزندان شاه جهان در ترهت (سرزميني در شمال پتنه) به سر برد و از نزديك شاهد درگيري‏هاي خونين فرزندان شاه جهان بود، پس از آن كه نزاعهاي خونين داخلي فروكش كرد و اورنگ زيب فرزند ديگر "شاه جهان" صاحب قدرت اول سياسي در هند شد، بيدل همراه با ماماي خوش ذوق و مطلعش "ميرزا ظريف" در سال 1017 به شهر "كتك" مركز اوريسه رفت. ديدار شگفت "شاه قاسم هواللهي" و بيدل در اين سال از مهمترين وقايع زندگي‏اش به شمار مي‏رود. بيدل سه سال در اوريسه از فيوضات معنوي شاه قاسم بهره برد.

بيدل چهره‏اي خوشآيند و جثه‏اي نيرومند داشت، فن كشتي را نيك مي‏دانست و ورزشهاي طاقت فرسا از معمولي‏ترين فعاليتهاي جسمي او بود. در سال 1075 هـ.ق به دهلي رفت، هنگام اقامت در دهلي دايم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عنصر نقل كرده است. به سبب تزكيه درون و تحمل انواع رياضت‏ها و مواظبت بر عبادات درهاي اشراق بر جان و دلش گشوده شده بود و مشاهدات روحاني به وي دست مي‏داد، در سال 1076 با "شاه كابلي" كه از مجذوبين حق بود آشنا شد، ديدار با شاه كابلي تأثيري عميق بر او گذاشت. و در همين سال در فراق اولين مربي معنوي‏اش ميرزا قلندر به ماتم نشست، وي در سال 1078 هـ.ق سرايش مثنوي "محيط اعظم" را به پايان رساند، اين مثنوي درياي عظيمي است لبريز از تأملات و حقايق عرفاني.

دو سال بعد مثنوي "طلسم حيرت" را سرود و به نواب عاقل خان راضي كه از حاميان او بود هديه كرد. تلاش معاش او را به خدمت در سپاه شهزاده "اعظم شاه" پسر اورنگ زيب بازگرداند. اما پس از مدت كوتاهي، چون او از تقاضاي مديحه كردند، از خدمت سپاهي استعفا كرد. بيدل در سال 1096 هـ.ق به دهلي رفت و با حمايت و كمك نواب شكرا... خان داماد عاقل خان راضي مقدمات يك زندگي توأم با آرامش و عزلت را در دهلي فراهم كرد، زندگي شاعر بزرگ در اين سالها به تأمل و تفكر و سرايش شعر گذشت و منزل او ميعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فكر و ذكر بود، در همين سالها بود كه بيدل به تكميل مثنوي "عرفان" پرداخت و اين مثنوي عظيم عرفاني را در سال 1124 هـ .ق به پايان رساند، با وجود تشنج و درگيري‏هاي سياسي در بين سران سياسي هند و شورش‏هاي منطقه‏اي و آشفتگي اوضاع، عارف شاعر تا آخرين روز زندگي خود از تفكرات ناب عرفاني و آفرينش‏هاي خلاقه هنري باز نماند. بيدل آخرين آينه تابان شعر عارفانه فارسي بود كه نور وجودش در تاريخ چهارم صفر 1133 هـ.ق به خاموشي گراييد.

از بيدل غير از ديوان غزليات آثار ارزشمند ديگري در دست است كه مهمترين آنها عبارتند از:

مثنوي عرفان

مثنوي محيط اعظم

مثنوي طور معرفت

مثنوي طلسم حيرت

رباعيات

چهار عنصر (زندگينامه خود نوشت شاعر)

رقعات

نكات

زبان بيدل براي كساني كه براي اولين بار با شعر وي آشنايي به هم مي‏زنند اگر شگفت انگيز جلوه نكند تا حد زيادي گنگ و نامفهوم مي‏نمايد، اين امر مبتني بر چند علت است:

الف: شعر بيدل ميراث دار حوزه وسيعي از ادب و فرهنگ فارسي است كه بيش از هزار سال پشتوانه و قدمت دارد. ادب و فرهنگي كه در هر دوره با تلاش شاعران و نويسندگان آن دوره، نسبت به دوره پيشين فني‏تر و عميق‏تر و متنوع‏تر شده است و تا به دست بيدل و همگنانش برسد تا حد بسيار زيادي چه در عرصه زبان و شعر و ادب و چه در حوزه انديشه و عرفان و تفكر گرانبار شده است. از طرفي چون در حوزه شعر سنتي همواره اندوخته پيشينيان همچون گوهري گرانبها مد نظر آيندگان بود و خلاقيت و آفرينش در بستر سنت اتفاق مي‏افتد و نوآوري شكستن سنت‏ها نبود بلكه آراستن و افزودن به سنت‏ها بود (در عين توجه به اصول سنتي)، در شعر بيدل بار ادبي و معنايي كلمات و دايره تداعي معاني موتيوها به سرحد كمال خود رسيده است و همچنين موارد جديدي نيز به آن افزوده شده و زبان نيز در عين ايجاز و اجمال است. به گونه‏اي كه خواننده شعر او براي آن كه فهم درستي از شعر وي داشته باشد لازم است به اندازه كافي از سنت شعر فارسي مطلع و به اصول اساسي عرفاني اسلامي آگاه باشد.

ب: بيدل شاعري است با تخيل خلاق، كشف روابط باريك در بين موضوعات گوناگون و طرح مسائل پيچيده عرفاني به شاعرانه‏ترين زبان، و همچنين نوآوري شاعر در مسائل زباني و سبكي، دقتي ويژه و ذهني ورزيده را از مخاطب براي فهم دقيق و درك لذت از شعر وي طلب مي‏كند.

ج: شعر بيدل همچون جنگلي بزرگ و ناشناخته است كه در اولين قدم به بيننده آن حس حيرت و شگفتي دست مي‏دهد و چون پا به داخل آن مي‏گذارد دچار غربت و اندوه و ترس مي‏شود و در واقع مدتي طول مي‏كشد تا با شاخ و برگ و انواع درختان و پرندگان و راههايي كه در آن است آشنا شود اما چون مختصر انس و الفتي با آن پيدا مي‏كند، به شور و اشتياق در صدد كشف ناشناخته‏هايش برمي‏آيد، با شعر بيدل بايد انس پيدا كرد تا...

بيدل شاعري با حكمت و تفكر قدسي است، وي از تبار شاعران عارفي چون حكيم سنايي، عطار نيشابوري، مولانا و حافظ و ... است، شاعراني كه شعرشان گرانبار از انديشه و معناست در افق اين بزرگان، شعر زبان راز و نياز است و شاعري شأني خاص و ويژه دارد، همه آنان به زبان شعر نيك آشنايند و در اين زبان سرآمد روزگاران به شمار مي‏روند و همچنين در عرصه معني و حكمت الهي نهنگاني يگانه‏اند، در دستكار اينان صورت و معناي شعر چنان درهم سرشته مي‏شود كه تشخيص يكي از ديگري سخت و ناممكن به نظر مي‏رسد به گونه‏اي كه مي‏توان گفت انديشه آنان عين شعر و شعرشان عين انديشه آنان مي‏گردد، غزليات شمسي مولانا و غزليات بيدل و حافظ آيا سخني غير از شعر ناب است و باز هم آيا آثار همه اينان، غير از بيت الغزل معرفت و عرفان است؟ بي‏هيچ اغراقي فهم تبيين و توضيح انديشه‏هاي ژرف و باريك بينانه عرفاني بيدل به زبان تفصيل عمر گروهي از زبده‏ترين آگاهان را به سر خواهد آورد و اين نيست مگر جوشش فيض ازلي از جان و دل و زبان اين شاعر بزرگ و شاعران عارف ديگري كه حاصل عمر كوتاه و اندكشان، جهاني راز و معناست، ... بيدل غير از غزلياتش كه هر يك آينه‏اي مجسم از شعر نابند، در مثنوي‏هاي "محيط اعظم"، "عرفان"، "طلسم حيرت" و "طور معرفت" به تبيين انديشه‏هاي عرفاني خود پرداخته است در ميان اين مثنوي‏ها دو مثنوي "محيط اعظم" و "عرفان" از قدر و شأن ويژه‏اي برخوردارند، مثنوي محيط اعظم را شاعر در روزگار جواني خود سروده است بررسي سبك شناختي و معنا شناختي اين اثر نشان مي‏دهد كه شاعر بزرگ در عهد شباب نه تنها به زباني نوآئين و غني از ظرفيتهاي بياني شاعرانه دست يافته، بلكه شاعري صاحب انديشه با تفكري متعالي است. مثنوي "عرفان" كه به مرور در طي سي سال از عمر شاعر سروده شده است در برگيرنده يك دوره كامل از جهان شناسي، انسان شناسي و خداشناسي عرفاني بيدل است، اين مثنوي از آثار ارجمند شعر عرفاني زبان فارس است كه در آن نور حكمت الهي با زبان شيفته شاعرانه يكي شده است و بي‏هيچ تعصبي مي‏توان آن را به لحاظ عمق و ژرفاي انديشه و زبان پرداخته و نوآئينش هم وزن و همسنگ آثاري چون مثنوي معنوي و حديقه الحقيقه سنايي به حساب آورد.

در يك نگاه گذرا به مثنوي عرفان و محيط اعظم مي‏توان به مشابهت و مقارنت بسيار آرا و افكار بيدل با انديشه‏هاي ابن عربي (عارف مغرب) پي برد، با اين همه و به يقين بيدل خود صاحب تفكري خاص است كه مشي فكري او را از بزرگان ديگري همچون ابن عربي جدا مي‏كند توضيح دقيق اين نكته مستلزم صرف وقت و دقت نظر در آرا و افكار ابن عربي و بيدل است.

انديشه بيدل، انديشه وحدت و يكانگي است، در منظر او عالم عالم جلوه حق است و انسان آينه‏اي كه حيران به تماشا چشم گشوده است، به تماشاي تجلي حق در عالم وجود، بيدل حق را تنها حقيقت هستي مي‏داند، در نگاه خود نيز همه موجودات قائم به حق مي‏باشند و بدون فيض وجوديي كه حق به آنها مي‏بخشد محكوم به فنا و نيستي‏اند و همه موجودات و اشياء را همچون خيال و وهم تصور مي‏كند كه تنها صورتي از وجود دارند و حقيقت آنها حضرت حق مي‏باشند كه از چشم غافلان هميشه اين نكته پوشيده مي‏ماند.

در نگاه شاعر ذره تا خورشيد چشم به سوي حق دارند و تمام هستي، پرشكوه و پاك به عشقي ازلي در جستجوي حق است:

ذره تا خورشيد امكان، جمله، حيرت زاده ‏اند

جز به ديدار تو چشم هيچ كس نگشاده‏اند

نمونه هايي ازشعر بيدل:

بيدل به سجود و بندگي تو ام باش

تا بار نفس به دوش داري خم باش

زين عجز که در طينت تو گل کرده است

الله نمي توان شدن آدم باش

*****************

چنين کشته حسرت کيستم من

که چون اتش از سوختن زيستم من

نه شادم نه محزون نه لفظم نه مضمون

نه چرخم نه گردون چه معنيستم من

اگر فانيم چيست اين شور هستي

وگر باقيم ارچه فانيستم من

بناز اي تخيل ببال اي توهم

که هستي گمان دارم و نيستم من

در اين غمکده کس مميراد يارب

به مرگي که بي دوستان زيستم من

بخنديد اي قدر دانان فرصت

که يک خنده بر خويش نگريستم من

۱۷ آبان ۱۳۸۶

LifeCasting با Justin TV برای عموم امکان پذیر شد؛ حتی شما!

+ بعد نوشت: خیلی ها بعد از خواندن این پست ممکن است بگویند خوب که چی؟ (که البته همین الان هم گفته اند!) شاید علتش هم این باشد که من خیلی در مورد جاستین تی وی مانور نکردم و تک بعدی درباره اش نوشتم، این ابزار یعنی جاستین تی وی فقط قرار نیست منحصر به LifeCasting باشد بلکه می توان از آن استفاده های دیگری کرد مثلا شما می توانید با جاستین تی وی خیلی راحت یک شوی تلویزیونی زنده داشته باشید در مورد هر مسئله یی که فکر می کنید می توانید در موردش به دیگران اطلاعات دهید، آموزش دهید و... یا مثلا چند نفر با هم می توانند یک شبکه آنلاین راه بیاندازند با برنامه های زنده متنوع و از همه مهم تر اینکه مجموعه یی از این برنامه های زنده را می توان برای مشاهده های بعدی در خود جاستین تی وی آرشیو کرد. و مسلما وقتی شما یک برنامه زنده آنلاین داشته باشید می توانید به ابعاد درآمد زایی اش هم به شرط داشتن مخاطب بیاندیشید.

فقط بازم صد حیف به خاطر بسته بودن دست و بال ما با این سرعت فسیل اینترنت!

چند ماه پیش فردی به نا جاستین-Justin شبکه ی تلویزیونی آنلاینی راه انداخت با عنوان جاستین تی وی که در آن زندگی شخصی اش را به صورت 24 ساعته از طریق دوربینی که به شکل یک کلاه روی سرش قرار داشت بدون وقفه و بدون هیچ س-انسوری برای دیگران پخش میکرد! اما مدتی بعد دختر خانومی بلوند و نسبتا زیبا رو با نام Justine تصمیم گرفت زندگی شخصی اش مثل جاستین جلوی دوربین قرار دهد بنابراین کانال جدیدی با عنوان Justine در کنار جاستین تی وی شکل گرفت و بعد از مدتی جاستین تی وی تقاضاهای دیگری از سایر افراد برای دریافت امکان به نمایش گذاشتن زندگی شان به صورت لحظه به لحظه از دیگران دریافت کرد و این عمل نام جدیدی تحت عنوان LifeCasting را به خود گرفت.

اما سرانجام امروز جاستین تی وی با ایده ساده ولی ابتکاری اش از یک ایده ی شخصی تبدیل به یک سرویس عمومی LifeCasting گردید و امکان استفاده ی آن توسط عموم کاربران اینترنت فراهم شد! یعنی هر کسی که دوست داشته باشد می تواند در جاستین تی وی عضو شود و زندگی اش را به صورت لحظه به لحظه و آنلاین نمایش دهد و با دیگران به اشتراک بگذار.

تنها چیزی که برای LifeCasting در سرویس جاستین تی وی احتیاج دارید این است که حداقل ۱۳ سال سن داشته باشید، یک Webcam و یک کانکشن نسبتا مناسب اینترنت داشته باشید. در صفحه ی اول جاستین تی وی دائما تصاویری از کانال های محتلف به صورت رندوم پخش می شود که در نوع خودش جالب است و در عین حال به آدم این احساس دست میدهد که در حال مشاهده ی کانالهای مختلف و متنوع تلویزیونی است.

+ در کل به نظر من جاستین تی وی می تواند یک سرگرمی نسبتا هیجان انگیز برای کسانی باشد که قدری فضول هستند و البته وزیر محابرات کشورشان هم فکر نمیکند که اینترنت بیش از ۱۲۸ کیلو بایت بر ثانیه برای کاربران خانگی خیلی خطر داره!

 

http://www.justin.tv/

گوگل با سیستم عامل رایگان Android وارد بازار موبایل می شود

بالاخره بعد از ماه ها روز گذشته گوگل تکلیف خودش را با بازار موبایل و شایعات پیرامون این قضیه روشن کرد. همانطور که انتظار میرفت و تقریبا قطعی شده بود ورود گوگل به بازار موبایل به معنی و مفهوم عرضه ی گوشی جدید و خاصی نخواهد بود و کلا این کمپانی همانطور که مدت ها پیش ورودش را به عرصه ی تولید PC شایعه دانست و اعلام کرد این بازار برای گوگل بازار مطلوبی نیست اینبار نیز ورود خودش را به عرصه ی تولید کنندگان گوشی های موبایل منتفی دانسته است ولی قصد دارد به شکلی دیگر خودش را در بازار مذکور مطرح کند.

دیروز تقریبا به صورت قطعی مشخص شد که گوگل قرار است یک سیستم عامل اپن سورس ویژه ی گوشی های موبایل با نام Android را توسعه دهد و عرضه نماید این خبر هیجان انگیز بر سهام گوگل نیز بی تاثیر نبود و ارزش هر سهم این کمپانی از ۷۱۰ دلار به صورت ناگهانی به ۷۳۰ دلار رسید.

اما یک سری از موارد که تا به امروز در مورد این سیستم عامل یعنی Android به صورت قطعی تائید شده اند:

۱- Android بر مبنای لینوکس و جاوا توسعه داده خواهد شد.

۲- در حال حاضر یک تیم ۳۴ نفره با عنوان Open Handset Alliance مشغول توسعه ی این سیستم عامل است، در این تیم بعضا مشاورین و مهندس هایی از کمپانی هایی مثل Motorola، Qualcomm، HTC، T-Mobile، Nvidia، Intel و چند کمپانی دیگر حضور دارند.

۳- تا کنون کمپانی های Motorola، Samsung، HTC، LG Electronics به صورت قطعی اعلام کرده اند بر روی برخی از مدلهای آینده شان از این سیستم عامل استفاده خواهند کرد.

۴- گوگل اعلام کرده است سیستم عامل Android فقط بر روی مدلهایی خاص و ویژه از گوشی های جدید کمپانی های مختلف عرضه خواهد شد و نسخه یی از این سیستم عامل برای نصب بر روی گوشی های فعلی موجود در بازار عرضه نخواهد گردید لذا مشتاقان Android مجبور هستند برای استفاده از آن یک گوشی جدید و تازه به بازار عرضه شده تهیه کنند و صد البته گوشی های تجهیز شده به این سیستم عامل توسط گوگل تولید نمی شوند!

۵- قابلیت جستجو از طریق صوت و شناسائی صدای افراد در Android به شکل قابل توجه و کارآمدی توسعه داده شده است.

۶- کمپانی های که قصد داشته باشند گوشی های جدیدی با سیستم عامل Android به بازار عرضه کنند برای استفاده از این سیستم عامل بر روی گوشی های تولیدی شان نمی بایستی هیچ پولی به گوگل پرداخت کنند این در حالی است که سایر ارائه دهندگان سیستم عامل های موبایل مثل Palm، Nokia، RIM و مایکروسافت تولید کنندگان گوشی را بابت استفاده از سیستم عامل هایشان بر روی گوشی های این کمپانی های شارژ میکنند لذا سیستم عامل Android محصول گوگل برای تولید کنندگان کاملا رایگان است که می تواند در قیمت نهایی محصول تولیدی بر مبنای این سیستم عامل نیز موثر باشد.

۷- هدف اصلی گوگل از عر ضه ی این سیستم عامل آغاز رقابت با سایر حاضرین و فعالان بازار سیستم عامل های موبایل مثل اپل، مایکروسافت و پالم است، در عین حال پیش بینی می شود این سیستم عامل رایگان مانند ورود iPhone به بازار موبایل این بازار را بیش از پیش پر رونق نماید.

۸- کیت ویژه ی توسعه دهندگان نرم افزاری یا همان SDK که به توسعه دهندگان نرم افزار ی این امکان را میدهد تا نرم افزارهایشان را بر مبنای این سیستم عامل توسعه دهند و عرضه نمایند برای این دسته از افراد در ۱۲ نوامبر ۲۰۰۷ یعنی کمتر از یک هفته ی دیگر عرضه خواهد شد.

۹- عرضه ی رسمی Android و گوشی های تولید شده بر مبنای آن احتمالا در نیمه ی دوم سال ۲۰۰۸ خواهد بود.

۱۲ آبان ۱۳۸۶

طفلکی مردها توی سنين مختلف

شش سال اوّل زندگی:

• گريه نكن
• شيطونی نكن
• دست تو دماغت نكن
• تو شلوارت پی‌پی نكن
• مامانت رو اذیت نكن
• روی ديوار نقاشی نكن
• انگشتت رو تو پريز برق نكن
• دمپايی بابا رو پات نكن
• به خورشيد نگاه نكن
• شبها تو جات جيش نكن
• تو كمد مامان فضولی نكن
• با اون پسر بی‌تربيته بازی نكن
• اسباب‌بازی‌ها رو تو دهنت نكن
• زير دامن شمسی خانوم رو نگاه نكن
• دماغت رو تو لوله جاروبرقی نكن

۲- دوره ی دبستان:

• موقع رفتن به مدرسه دير نكن
• پات رو تو جاميزی نكن
• ورقهای دفترت رو پاره نكن
• مدادت رو تو دهنت نكن
• به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نكن
• تخته پاك‌كن رو خيس نكن
• حياط مدرسه رو كثيف نكن
• با دخترها شمسی خانوم «دكتربازی» نكن
• دست تو كيف بغل دستيت نكن
• تخته‌سياه رو خط‌خطی نكن
• گچ رو پرت نكن
• تو راهرو سر و صدا نكن
• تو كلاس پچ‌پچ نكن
• ATARI بازی نكن

۳- دوره ی راهنمايی:

• ترقه بازی نكن
• SEGA بازی نكن
• جاهای بدبد فيلمها رو نگاه نكن
• موقع برگشتن از مدرسه دير نكن
• تو كوچه فوتبال بازی نكن
• دست تو جيب بابات نكن
• با مامانت كل‌كل نكن
• تو كلاس صحبت نكن
• بعد از ظهر سر و صدا نكن
• با دختر شمسی خانوم منچ بازی نكن
• اتاقت رو شلوغ نكن
• روی ميز بابات كتابهات رو ولو نكن
• عكس لختی تماشا نكن
• با بچّه‌های بی‌ادب رفت و آمد نكن
• جر و بحث نكن

۴- دوره ی دبيرستان:

• با كامپيوتر بازی نكن
• تو حموم معطل نكن
• تقلب نكن
• با دوستات موتورسواری نكن
• عصرها دير نكن
• با دختر شمسی خانوم صحبت نكن
• با بابات دعوا نكن
• تو كلاس معلمتون رو مسخره نكن
• تو خيابون دنبال دخترها نكن
• مردم‌آزاری نكن
• نصف شب سر و صدا نكن
• فيلم سوپر نگاه نكن
• وقتت رو با مجله تلف نكن
• چشم‌چرونی نكن

۵- دوره ی دانشگاه:

• رشته‌ای رو كه دوست داری انتخاب نكن
• ۲۴ ساعته چت نكن
• سر كلاس درس غيبت نكن
• با دختر شمسی‌خانوم دل و قلوه رد و بدل نكن
• خيابون‌ها رو متر نكن
• تو سياست دخالت نكن
• با دخترهای مردم هر كاری دلت خواست نكن
• شب برای شام دير نكن
• با مأمور پليس كل‌كل نكن
• چراغ قرمز رو عشقی رد نكن
• موبايلت رو Reject نكن
• حذف پزشكی نكن
• آستين كوتاه تنت نكن
• همه رو دودره نكن

۶- دوره ی سربازی:

• موهات رو بلند نكن
• روت رو زياد نكن
• از اوامر سرپيچی نكن
• فرار نكن
• با اسلحه شوخی نكن
• غيبت نكن
• به آينده فكر نكن
• درگيری ايجاد نكن
• به فرمانده بی‌احترامی نكن
• غير از خدمت به هيچ چيز ديگری فكر نكن
• با رئيس عقيدتی جر و بحث نكن
• اعتراض نكن
• با دختر شمسی خانوم نامه‌نگاری نكن
• از تلف شدن وقتت ناله نكن
• از آشپزخونه دزدی نكن

۷- دوره ی شوهر بودن:

• با زنت شوخی نكن
• زنت رو با دختر شمسی خانوم مقايسه نكن
• به زنت خيانت نكن
• با دوستانت الواتی نكن
• تو Orkut خودت رو Single معرفی نكن
• به زنهای ديگه نگاه نكن
• موبايلت رو قايم نكن
• از عكسهای قبل از ازدواجت نگهداری نكن
• پولت رو خرج دوستات نكن
• رفتار دوران مجردی رو تكرار نكن
• غير از زندگی مشترك به هيچ چيز فكر نكن
• ريسك نكن
• بدون اجازهء زنت هيچ كاری نكن

۸- دوره ی پدر بودن:

• بچه رو تنبيه نكن
• به بچه بی‌توجهی نكن
• بچه‌ت رو با بچه‌های ديگه مقايسه نكن
• به بچه توهين نكن
• بچه رو از بازی منع نكن
• بچه‌ت رو به كتك زدن بچهء دختر شمسی خانوم تشويق نكن
• با بچه كل‌كل نكن
• بچه رو محدود نكن
• بچه رو از جنس مخالف دور نكن
• به مادر بچه بی‌توجهی نكن
• بچه رو به هيچ چيز مجبور نكن
• آزادی بچه رو محدود نكن
• به حلال‌زاده بودن بچه شك نكن
• از خواستهای بچه چشم‌پوشی نكن

۹- دوره ی پيری:

• برای بچه‌هات مزاحمت ايجاد نكن
• نوه‌هات رو لوس نكن
• با پيرزن‌های ديگه معاشرت نكن
• به خاطراتت فكر نكن
• پولت رو خرج نكن
• هوس جوونی نكن
• غير از آخرتت به هيچ چيز فكر نكن
• با زنت بی‌وفايی نكن
• از رفتن به خانهء سالمندان احساس نارضايتی نكن
• لباس شاد تنت نكن
• به بيوه شدن دختر شمسی خانوم توجه نكن
• تو وصيتنامه، هيچكس رو فراموش نكن
• از گذشته ناله نكن
• به هر كی رسيدی، نصيحت نكن
• به آينده فكر نكن

۱۰- دوره ی پس از مرگ !

• حالا ديگه دورهء نكن تموم شد! حالا هر كاری دلت می‌خواد بكن...
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...بكن
• ...ولی فقط با روح دختر شمسی خانوم كاری نكن

بدون عنوان (من چیزی پیدا نکردم)

 شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. سعی می کنید به ش کم محلی کنید تا از شما خوش اش بیاد، اون هم فمینیست از آب در می آد و برایِ در اومدنِ چشِ شما دستِ دوست تون رو می گیره و با هم می رن سان فرانسیسکو. به این می گن اشتباهِ استراتژیک در بازاریابی.

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و مؤدبانه یه یه شاخه گلِ سرخ به ش می دید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»، اما اون گل رو توی سرتون می زنه، چون شدیداً استقلالیه. به این می گن اشتباهِ تاکتیکی در بازاریابی.

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه یه دختر دیگه که قبلا با همین کلمات گولش زده بودید سروکلش پیدا می شه و رسواتون میکنه
به این میگن تاثیرسوء سابقه در بازار.

*شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه پاتون میره روی پوست موز و جلوی طرف ولو می شید به این میگن ضایع شدگی مفرط یا فقدان ثبات در بازار.

*شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می خواهید بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ که یک هو یک دختر زیباتر از اون رو پشت سرش می بینید فورا مسیر رو عوض می کنید و به سمت دختر جدید می رید.
به این میگن چشم چرانی، نه ببخشید تحلیل لحظه به لحظه بازار.

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم با شعف خاصی برمی گرده و لبخند می زنه ، شما که بادیدن چهره 60 ساله اون به اشتباه خودتون پی بردید سرخ و سفید شده و مجبورید برای رهایی آسمون ریسمون ببافیدبه این میگن بدبیاری یا خطای بازار

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. به جایِ این که جلو برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ به مادرتون می گید که با مادرش تماس بگیره و قرار خواستگاری رو بذاره. به این می گن بازاریابی سنتی.

* شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اون هم با دوست اش صحبت می کنه و در موردِ شما توضیح می ده و شما با هردوی اونا ازدواج می کنید. به این می گن بازاریابی دهان به دهان!

* شما در یک مهمانی ، دخترِهای بسیار زیبایِ فراوانی رو می بینید و ازشون خوش تون می آد. سرگردان می شید که جلو کدوم برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم»؛ به این میگن فقدان استراتژی در بازار

لي ‌يونگ آئي

 بازيگر 36 ساله نقش يانگوم در مجموعه جواهري در قصر

جمعه شب‌ها از شبكه دوم تلويزيون مجموعه‌اي پخش مي‌‌شود به نام (جواهري در قصر) كه طرفداران زيادي را پاي جعبه جادويي كشيده است، مي‌خواهيم در اين شماره از نقش اول، اين مجموعه يعني (يانگوم) برايتان بنويسيم، او كيست؟ كجا به دنيا آمده و يك بيوگرافي از زندگي‌اش...

(لي‌يونگ آئي) بازيگر 36 ساله نقش (يانگوم)، يك هنرپيشه معروف و خوشنام كره‌جنوبي است كه در 31 ژانويه سال 1971 در سئول متولد شد. يونگ آئي در كشورهاي شرق و جنوب شرقي آسيا طرفداران زيادي دارد و به همين‌‌خاطر به (بانوي اكسيژن) نيز معروف است.

لي‌يونگ آئي به خاطر معصوم بودنش و بازي در سريال (جواهري در قصر) به اوج شهرت رسيده و بارها به كشورهايي همچون هنگ‌كنگ، تايوان، ژاپن و سنگاپور دعوت شده است و استقبال از وي به حدي بوده كه اين كشورها مجبور شدند برنامه مصاحبه‌ او را در بزرگ‌ترين سالن‌هاي خود برگزار كنند. لي‌يونگ‌آئي علاوه بر بازيگري در امور خيريه نيز فعاليت دارد. او در سال 1997 به عنوان سفير NGO به اتيوپي سفر كرد تا فقر و بيماري آن‌جا را از نزديك ببيند و در سال 1999به صحراي تار در هندوستان رفت تا با پايين‌ترين قبايل آن كشور ملاقات كند.
يونگ‌آئي در سال 2006 تجارب خود و خاطراتش از اين دو سفر را در كتابي تحت عنوان (ويژه‌ترين عشق) چاپ كرد و تمام درآمد حاصل از آن را صرف امور خيريه كرد. از سال 2004 كه يونگ آئي سفير يونيسف شد، بارها به ساخت مدرسه و بيمارستان كمك كرد و يك مدرسه دخترانه هم به اسم او در چين شروع به كار كرد.
او در كتاب خود كه در سال 2006 به چاپ رساند، از شرح و حال زندگي و چگونه هنرپيشه شدنش مطلب نوشت.او مي‌گويد: براي اولين‌بار در سال 1991 در يك آگهي تبليغاتي شكلات شركت كرد و بعد تصميم گرفتم در رشته بازيگري ادامه تحصيل دهم. وي مشكل‌ترين نقش خود را بازي در سريال جواهري در قصر و نقش (دائه يانگوم) و پس از آن نقش كاملا متفاوت در فيلم (همدردي با خانم ونجنس) مي‌‌داند. او مي‌‌گويد: هرگز نمي‌‌خواهم يك حس از زندگي من بيرون برود و آن بازي با تمام وجود است.لي‌يونگ آئي در سال 2005 و در فستيوال فيلم اژدهاي آبي، برنده جايزه بهترين هنرپيشه زن و در سال 2006 به خاطر بازي در فيلم (همدردي با خانم ونجنس) برنده جايزه هنري (بك‌سنگ) شد.او مدتي مدل تبليغاتي شركت LG شد و در ژانويه سال 2007 به‌خاطر موفقيت در جلب مشتري از سوي اين شركت نشان افتخار دريافت كرد. لي‌يونگ آئي سرگرمي‌هاي خاص خود را دارد كه از جمله مي‌‌توان به علاقه او به آواز‌خواني، شنا، اسب‌سواري و نواختن پيانو اشاره كرد. در ضمن او به زبان‌هاي كره‌اي، انگليسي و آلماني تسلط كامل دارد.

يك افسانه

جواهري در قصر، در سال 2003 براي شبكه MBC در كره‌جنوبي ساخته شد. اين سريال گاه با نام‌هاي (يانگوم بزرگ) يا (دائه يانگوم) در كشورهاي مختلف پخش شده و 54 قسمت مي‌باشد. ساخت و توليد اين سريال مدت يك سال طول كشيد كه البته براي يك سريال طولاني، زمان كوتاهي است. اين سريال بر اساس زندگي يك شخصيت تاريخي در زمان سلسله )goseon( است و درباره اولين پزشك زن سلطنتي اين خاندان ساخته شده است.
نام واقعي سريال كه به گفته خود كره‌اي‌ها بر اساس يك داستان واقعي ساخته شده، (دايي يانگ گيوم) است به معني (يانگوم بزرگ.) موضوع اصلي اين سريال درباره پشتكار يانگوم مي‌‌باشد كه در كنار آن فرهنگ سنتي كره‌جنوبي و انواع غذاها و روش پخت آنها و طب سنتي اين كشور به خوبي به نمايش درآمده است. داستان جواهري در قصر در سال‌هاي بين 1494 و 1544 ميلادي رخ مي‌‌د‌هد. آغاز سريال زماني است كه ملكه مادر وقت، به دستور امپراطور و توسط يك گروه از افسران گارد مسموم مي‌‌شود. در زمان بازگشت براي يكي از افسران به نام (سوچون سو) اتفاقي رخ مي‌‌دهد، ولي به وسيله يك راهب نجات مي‌‌يابد. راهب به افسر مي‌‌گويد كه سه زن در زندگي او نقش مهمي دارند. اول زني كه اين افسر سبب مرگ او مي‌‌شود. دوم زني كه او جانش را نجات مي‌‌دهد، اما در آخر باز هم موجب مرگ او مي‌‌شود و سوم زني كه عامل مرگ افسر است، ولي جان انسان‌هاي بسياري را نجات خواهد داد. بعدها مشخص مي‌‌شود كه اين سه زن، ملكه مادر، مادر يانگوم و خود او هستند. از سوي ديگر (بانو پارك)، بانوي آشپزخانه سلطنتي به چشم خود مي‌‌بيند كه (بانو چويي) سم را در غذاي ملكه مادر ريخته است، ولي خدمه آشپزخانه سلطنتي او را متهم به دزدي مي‌‌كنند و به او سم مي‌‌خورانند، اما بانو پارك توسط (بانو هن) كه پادزهر را با سم مخلوط كرده نجات مي‌‌يابد و سپس توسط افسر سو كه از قصر رفته است، فراري داده مي‌‌شود. آن دو به‌طور پنهاني در يك دهكده ازدواج مي‌‌كنند و صاحب دختر باهوشي به نام يانگوم مي ‌‌شوند.
چند سال بعد يانگوم كه كوچك و ناآگاه بود، به همه مي‌‌گويد پدرش افسر گارد سلطنتي بوده و همين صحبت‌ها باعث مي‌‌شود كه مامورين او را پيدا كنند. يانگوم و مادرش فرار مي‌‌كنند، اما مادر يانگوم كه به سختي زخمي شده است، از دنيا مي‌‌رود.مادر در لحظات پاياني عمرش آرزوي خود را به يانگوم چنين گفت: (دوست دارم بانوي اول آشپزخانه سلطنتي شوي و بي‌‌عدالتي و ظلمي كه به من شده است را در كتاب مخصوص بانوان دربار به ثبت برساني.)
بالاخره يانگوم وارد قصر شد و با نبوغ و استعداد درخشاني كه داشت به پيشرفت‌هاي جالبي هم دست پيدا كرد.
او دستيار (بانو هن) از بهترين دوستان مادرش مي‌‌شود و به او كمك مي‌‌كند تا بانوي اول آشپزخانه شود.
توطئه‌هاي بانو چويي و بردارزاده‌اش (گيوم يونگ) باعث مي‌‌شود كه بانو هن و يانگوم به يك جزيره تبعيد شوند. در آن جزيره يانگوم، (بانو هن) را از دست مي‌‌دهد، ولي با زني به نام (يانگ دوك) آشنا مي‌‌شود كه يك پزشك معروف است. خيلي‌ها معتقدند يانگوم اولين پزشك سلطنتي در تاريخ كره است، ولي خيلي‌ها بر اين عقيده‌اند كه (دائه يانگوم) فقط يك نام افسانه‌اي است. شخصيتي كه از نام چند پزشك زن دربار كره‌جنوبي گرفته شده است. البته (دائه)DAE( ) يك لقب به معناي (بزرگ) است كه امپراطور در آينده به يانگوم خواهد داد.

تنوع غذاهاي كره‌اي

نوع غذاهاي كره‌اي و تركيب آنها به آب و هواي آن كشور مرتبط است. اين كشور زمستان‌هاي بسيار سردي دارد و از حدود قرن هفتم تاكنون كره‌اي‌ها به اين فكر افتاده‌اند كه سبزيجات را جزء اصلي غذاي خود كنند. آنها سبزيجات عمل آمده (نمك سود شده) خود را (يومجانگ) مي‌نامند و حتي در طول زمستان كه سبزيجات به سختي يافت مي‌شوند، غذاي اصلي آنها را تشكيل مي‌دهند. آماده‌سازي مواد غذايي در آشپزي كره‌اي از قديم اهميت بسياري داشته است و حتي امروزه نيز با وجود آپارتمان‌ها و آشپزخانه‌هاي مجهز، باز هم سبزيجات نمك سود شده را در خانه نگهداري مي‌كنند. يكي از مهم‌ترين غذاهاي كره‌اي كه پس از پخش سريال جواهري در قصر، در كشورهاي همسايه از جمله فيليپين رواج پيدا كرد و مورد استقبال قرار گرفت (كيم چي) نام دارد. ماده اصلي اين غذاي اصيل كره‌اي كلم و سبزيجات نمك سود شده و ترش شده است كه از قرن دوازدهم وارد برنامه غذايي مردم اين كشور شده. تربچه، خيار و قارچ از ديگر مواد اين غذا هستند. كره‌اي‌ها مي‌گويند تا قرن هفدهم 11 نوع (كيم چي) پخته مي‌شده و در برخي از آنها به جاي سبزيجات از ميوه‌جات و ماهي استفاده مي‌شده است. پس از پخش سريال جواهري در قصر، علاقه به غذاهاي كره‌اي بيشتر شد، به طوري كه توريست‌هايي كه از كشورهاي ديگر شرق آسيا به كره‌جنوبي مي‌روند، به دنبال چشيدن مزه اين غذاها هستند.
چندي پيش نمايشگاه غذاهاي سلطنتي كره‌جنوبي در شهر Bexco افتتاح شد. در اين نمايشگاه انواع غذاهاي ويژه دربار كره‌جنوبي در معرض ديد علاقه‌مندان و به ويژه شركت‌كنندگان در اجلاس اپك كه در اين شهر برگزار شده بود، قرار گرفت. يك خبرنگار تايواني كه از اين نمايشگاه ديدن كرده است، مي‌گويد: ( )ttock(كيك برنج) بسيار خوشمزه است و طريقه پخت آن نيز خيلي جالب مي‌باشد، زيرا از لوبياي قرمز و برنج به هم نچسبيده درست مي‌شود. از ديگر غذاهاي خوشمزه اين جا (توك بوكي) سلطنتي است. اين غذا مخلوط كيك برنج و سبزيجات به علاوه گوشت آغشته به سس سويا و گريل شده، همراه با قارچ است. در واقع اين غذا نوعي اسنك (تنقلات) كره‌اي شيرين و ادويه‌دار با سس فلفل قرمز است. اين خبرنگار مي‌افزايد (از وقتي سريال جواهري در قصر در تايوان پخش شد، مردم علاقه‌مند به غذاهاي كره‌اي شدند.
بايد بگويم هماهنگي بين مصرف سبزيجات و گوشت در برنامه غذايي آنها جالب توجه است.) يكي از برگزاركنندگان اين نمايشگاه مي‌گويد: امپراطورهاي اين كشور به غذا اهميت زيادي مي‌دادند. آنها با مصرف غذاهاي رنگارنگ مي‌فهميدند مردم چه مي‌خورند و محصولات آن سال خوب بوده يا نه. امپراطور روزي پنج وعده غذا مي‌خورد كه دو تا از آنها در ساعت ده صبح و پنج بعدازظهر سرو مي‌شده‌ و به آن (سورا) مي‌گفتند.
در وعده‌هاي (سورا) 12 ظرف غذاي مختلف و يك كاسه برنج سرو مي‌شده و در كنار آن يك ظرف (كيم چي) و چند نوع شوربا نيز قرار داشته است. غذاهاي پادشاه هميشه در كاسه‌هاي نقره و قاشق و چوب‌هاي مخصوص سرو مي‌شد و اين ظروف به گونه‌اي ساخته شده بودند كه اگر در غذا زهر ريخته مي‌شد، رنگ آنها تغيير مي‌كرد

۱۰ آبان ۱۳۸۶

آنتوني كويين

نگاهي به كارنامه بازيگري آنتوني كويين
آن چه هاليوود را در يك قرن گذشته همچنان هيجان انگيز و كانون روياپردازي هاي سينما نگاه داشته، ابرستارگاني است كه با شور و ذوق و هنر خود، ميلياردها تماشاگر سينما را طي سال ها و دهه ها مفتون جذابيت هاي خود كردند از «همفري بوگارت»، «كلارگ گيبل» و «ارول فلين» در عصر طلايي هاليوود گرفته، تا «مارلون براندو»، «كري گرانت»، «گريگوري پك» در سال هاي پس از جنگ جهاني دوم و «پل نيومن»، «رابرت ردفورد»، «آل پاچينو»، «تام كروز» و «برادپيت» تا به امروز، در اين ميان «آنتوني كويين» از بزرگ ترين و پرشورترين ستارگان هاليوود بوده است. مردي كه از واكس زدن در خيابان ها در دوران كودكي به اوج شهرت و ثروت رسيد. وي شناخته شده ترين بازيگر هاليوود، در مناطق مختلف جهان طي نيم قرن اخير محسوب مي شود كه نقش هاي متنوع و گوناگوني را در سينما نيز ايفا كرده است.
«آنتونيو رودلفو اوكساكا كويين» ٢١ آوريل ١٩١٥، در «چي هواهوا»ي مكزيك به دنيا آمد. آنتوني كودكي بسيار باهوش و سرشار از ذوق و ابتكار بود، هرچند فقر شديد موجب شد تا او در سنين كودكي به واكس زدن در خيابان ها روي آورد و سپس در پارك ها با گرفتن مبلغ اندكي چهره رهگذران را روي كاغذ طراحي كند.به نوشته «ويكي پديا» هنگامي كه آنتوني ١١ سال سن داشت، تراژدي زندگي اش روي داد. پدرش در نتيجه برخورد با يك خودرو در مقابل منزلش كشته شد. از آن پس آنتوني پس از پايان ساعات مدرسه، براي امرار معاش خانواده به كارهاي گوناگون مي پرداخت. پيش از ١٨ سالگي آنتوني كويين مشاغلي را چون كار در مزرعه، روزنامه فروشي و رانندگي تاكسي تجربه كرد. او همچنين گاه براي به دست آوردن پول به مسابقه بوكس روي مي آورد. در سال هاي پاياني دبيرستان او نزد «فرانك لويد رايت» معمار سرشناش لس آنجلس به كارآموزي پرداخت.
او آنتوني جوان را به مدرسه بازيگري فرستاد تا قدرت بيان خود را تقويت كند. در كلاس هاي بازيگري آنتوني كويين استعداد شگرف خود را به نمايش گذاشت و پس از دريافت پيشنهادي ٨٠٠ دلاري براي حضور در يك نمايش، زندگي حرفه اي يكي از ابربازيگران تاريخ هاليوود آغاز شد.در سال هاي مياني دهه ١٩٣٠، آنتوني كويين به عنوان بازيگر قراردادي استوديوها مجبور بود در هر نقشي كه به وي واگذار مي شود، حضور يابد. عمده نقش هاي او در آن سال ها، نقش گنگسترها، مكزيكي هاي شرور، سرخپوست ها و شخصيت هاي مافيا بود.طي سال هاي دهه ١٩٤٠ آنتوني كويين خسته و دلزده از نقش هاي كم اهميت خود در عرصه سينما، جذب تئاتر «برادوي» در نيويورك شد. وي با هدايت «اليا كازان» كارگردان سرشناس تئاتر و سينما و در كنار غولي چون «مارلون براندو»، استعدادهاي دست كم گرفته شده خود را به نمايش گذاشت. سال ١٩٥٢ «اليا كازان» با بهره گيري از بازي «مارلون براندو» و «آنتوني كويين» فيلم «زنده باد زاپاتا» اثر جاودان خود را خلق كرد. اين فيلم نقطه عطفي در كارنامه حرفه اي آنتوني كويين بود. وي نقش برادر «اميليانو زاپاتا» را ايفا مي كرد. نقش آفريني شورانگيز آنتوني كويين در اين فيلم ضمن به ارمغان آوردن اسكار بازيگر مكمل براي وي، او را در حد يك ستاره سينما مطرح كرد. كويين در فيلم «زنده باد زاپاتا» در صحنه هاي مشترك خود با «مارلون براندو»، نه تنها در برابر اين ابربازيگر هاليوود كم نمي آورد، بلكه در لحظاتي نيز بازي وي را زير سايه خود قرار مي دهد. سال ١٩٥٣ آنتوني كويين به ايتاليا رفت و در دوران اوج رونق سينماي اين كشور، در فيلم «جاده» شاهكار «فدريكو فليني» ايفاگر نقش يك پهلوان دوره گرد خشن، بي ظرافت و دمدمي مزاج بود. ايفاي نقش در فيلم «شور زندگي» در سال ١٩٥٦ دومين اسكار بازيگر مكمل را براي آنتوني كويين به ارمغان آورد. اين فيلم شرح حال زندگي «ونسان ونگوگ» نقاش سرشناس هلندي (با نقش آفريني كرك داگلاس) است. در اين فيلم آنتوني كويين در نقش «گوگن» نقاش سرشناس فرانسوي حضور يافت. نكته جالب، حضور ٨ دقيقه اي آنتوني كويين در اين فيلم و در عين حال كسب جايزه اسكار است. در سال هاي نخست دهه ١٩٦٠ آنتوني كويين به بازيگري توانمند و سرشناس مبدل شد.سال ١٩٦١ او در فيلم «توپ هاي ناوارون» در كنار «گريگوري پك» ايفاگر نقش يك عضو نهضت مقاومت يونان در سال هاي جنگ جهاني دوم بود. يك سال بعد نيز در فيلم هاي «مرثيه اي براي يك بوكسور سنگين وزن» و «لارنس عربستان» حضور درخشاني داشت. در همين سال آنتوني كويين در فيلم «باراباس» حضور يافت. در سال ١٩٦٤ آنتوني كويين با حضور مبهوت كننده و شورانگيزش در «زورباي يوناني»، به نقطه اوج كارنامه بازيگري خود رسيد. منتقدان و نويسندگان سينمايي، بازي آنتوني كويين را در فيلم «زورباي يوناني» از بهترين و مهم ترين نقش آفريني ها در تاريخ سينما مي دانند. وي به خاطر بازي در اين فيلم نامزد دريافت اسكار شد.در دهه ١٩٧٠ آنتوني كويين با دقت بيشتري نقش هاي خود را انتخاب مي كرد. انتخاب هاي درست و توانمندي چشمگير، موقعيت كويين را هم چنان به عنوان ستاره اي مطرح در جهان سينما حفظ كرد. سال ١٩٧٧ او در فيلم «محمد رسول ا...» اثر مطرح و موفقي درباره ظهور اسلام حضور يافت. فيلم در بيابان هاي ليبي وتوسط «مصطفي عقاد» تهيه كننده سوري تبار هاليوود ساخته شد. گفته مي شود شرط ساخت اين فيلم در خاك ليبي از سوي سرهنگ معمر قذافي رهبر اين كشور، ساخت اثري درباره عمرمختار با نقش آفريني «آنتوني كويين» بوده است.در سال ١٩٨٣ آنتوني كويين مشهورترين نقش خود را در دوران فعاليت حرفه اي اش اين بار به روي صحنه تئاتر اجرا كرد. وي در اين سال، نمايش موزيكال «زورباي يوناني» را ٣٦٢ بار روي صحنه اجرا كرد. در اواخر دهه ١٩٨٠ و اوايل دهه ١٩٩٠ روند فعاليت هاي حرفه اي آنتوني كويين به تدريج كند شد. در سال ١٩٨٩ او در فيلم «انتقام» ساخته «توني اسكات» برابر «كوين كاستنر» ستاره آن سال هاي هاليوود حضور درخشاني داشت. وي سال ١٩٩١ در فيلم «تب جنگل»، سال ١٩٩٣ در «آخرين قهرمان اكشن»، سال ١٩٩٤ در سريال «هركول» -در نقش زئوس- و سال ١٩٩٥ در فيلم «گام زدن در ابرها» حضور يافت. «كويين» سال هاي پاياني عمرش را در ويلاي شخصي خود در «بريستول» رود آيلند پشت سر گذاشت. سال ٢٠٠١ وي در سن ٨٦ سالگي در بيمارستاني در بوستون به سبب ابتلا به ذات الريه و نارسايي تنفسي درگذشت.
آنتوني كويين فردي صريح، ساده و درستكار بود. چهره او بازتاب احساسات گاه متناقض درونش و چشم هاي او در لحظاتي بازتاب خشمي شديد و ترسناك بود كه در لحظاتي نيز از احساسات عميق او حكايت مي كرد. «تام رابرتس»، منتقد سرشناس درباره او چنين مي گويد: «آنتوني كويين» از همان اولين حضورش در عرصه سينما، جوهره بازيگري غريزي و بسيار پرتوان خود را به نمايش گذاشت. اين توانايي طي ٥ دهه حضور پربار وي در عرصه سينما همواره به چشم مي خورد از هنگامي كه آنتوني به عنوان جواني جذاب پا به هاليوود گذاشت تا سال هاي پاياني عمرش كه به گفته «نيويورك تايمز»چهره كاريزماتيك سينماي آمريكا محسوب مي شد.
مي گويند كه...
" هنگامي كه آنتوني كويين نوجواني بيش نبود تحت عمل جراحي زبان قرار گرفت تا لكنت وي برطرف شود. پس از آن نيز به يك مدرسه بازيگري در لس آنجلس رفت تا فن بيان بياموزد. او شهريه اين كلاس را با پاك كردن شيشه كلاس ها و تي كشيدن زمين مي پرداخت.
- كمتر بازيگري در تاريخ سينما به اندازه آنتوني كويين در نقش قوميت هاي مختلف و متفاوت ظاهر شده است. از نقش سرخپوست ها گرفته تا دن هاي مافيا و از روساي قبايل هاوايي و آزادي خواهان فيليپيني گرفته تا چريك هاي چيني و شيوخ عرب.
" پس از مرگ آنتوني، آسوشيتدپرس در مطلبي درباره وي چنين نوشت: زندگي آنتوني كويين مصداق اين جمله است: «گرسنگي كشيدن، جستجو كردن، يافتن و تسليم نشدن».
" از آنتوني كويين ١٣ فرزند به جا ماند. او پدر ٩ پسر و ٤ دختر از ٦ همسرش بود. فرزند اول او «كريستوفر» هنگامي كه تنها ٤ سال سن داشت در بركه اي نزديك خانه خفه شد. مرگ او تاثير زيادي بر روحيه آنتوني كويين گذاشت و به گفته نزديكانش تا سال ها با يادآوري خاطره او بي اختيار مي گريست.
آنتوني كويين به شدت به فرزندانش علاقه داشت. به گفته دوستانش، وي تمام فرزندانش را عاشقانه دوست داشت و آن ها را تحسين مي كرد.
" «جينالولو بريجيدا»، ستاره سرشناس سينماي ايتاليا در دهه ١٩٥٠ و هم بازي آنتوني كويين در فيلم «گوژپشت نتردام»، درباره وي مي گويد: آنتوني كويين يكي از استثنايي ترين بازيگراني است كه تاريخ سينما به خود ديده است. از او فروتني، كم توقع بودن و مبارزه را آموختم. زندگي را دوست داشت و تا لحظه مرگش با لذت و اشتياق تمام از آن بهره گرفت.
تك گويي هاي آنتوني كويين
- من شيفته فرانك لويد رايت (استاد و پدر معنوي آنتوني كويين) بودم. او بزرگ ترين انساني بود كه در تمام عمرم ديدم.
- نمي دانم .گمان مي كنم پدر خوبي باشم، چرا كه به شدت نگران آينده فرزندانم هستم.
- من پدرم را در سن ١١ سالگي از دست دادم و در طول زندگي ام همواره به دنبال پدر از دست رفته ام بوده ام. دلم براي او به شدت تنگ شده است.
- در كودكي آرزوهاي بزرگي داشتم. نتوانستم آرزوهاي آن كودك را برآورده كنم اما او را به نحوي راضي كردم.
- در اروپا يك بازيگر، هنرمند محسوب مي شود. اما در هاليوود اگر يك بازيگر كار نكند، موجودي زايد و منفور خواهد بود.
- والدين ما هميشه در كنارمان نيستند. من هم روزي فرزندانم را ترك خواهم كرد.

نقشه «خلیج فارس» در 1724 میلادی

 

این اثر با ارزش كه در سال 1724 میلادی (1317 هجری قمری) به وسیله ژ. دولیل مهندس ارشد انجمن امپراتوری علوم فرانسه به طریقه چاپ سنگی در ابعاد 50 در 63 سانتیمتر در پاریس به طبع رسیده و با دست رنگ آمیزی شده است، یكی از ده ها نمونه نقشه های چاپ شده به وسیله كاتوگرافان جهانی است كه حدود و ثغور كشور ایران را در آخر دوره صفویه نشان می دهند و نام خلیج فارس در تمامی آنها آورده شده است.

داریوش ارجمند

متولد 1323
- با بازی در فیلم ناخدا خورشید ساخته ناصر تقوایی به سینما آمد و با دریافت سیمرغ بلورین بهتری بازیگر نقش اول مرد از پنجمین جشنواره فیلم فجر جای خود را به عنوان یک بازیگر خوب و قابل قبول تثبیت کرد.

در دهه شصت بازیهای ماندگاری از خود به جای گذاشت:
- در فیلمهای کشتی آنجلیکا ، جستجوگر ، پرده آخر توانا و قدرتمند ظاهر شد. در دهه هفتاد اما کم کار بود. بازی معرکه اش در سه فیلم ماندگار آدم برفی ، اعتراض و سگ کشی نشان از توانایی های او دارد. به شرطی که کارگردانی حرفه ای او را هدایت کند.
- دریافت سیمرغ بلورین بهتری بازیگر نقش دوم مرد از نوزدهمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در نقش کوتاهی در فیلم سگ کشی آخرین تقدیر از او بود.
- داریوش ارجمند در زمینه اجرا هم توانا نشان داده است. اولین بار اجرای نشست نقد و بررسی مجموعه تلویزیونی امام علی (ع) را با مهارت هر جه تمام تر بر عهده گرفت و بعدها در یک برنامه تلویزیونی پای ثابت اجرا شد.
- داریوش ارجمند یک سخنور چیره دست نیز هست.

......................................................

مجموعه آثار:

- ناخدا خورشید (ناصر تقوایی، 1365)
- پاییزان (رسول صدرعاملی، 1366)
- کشتی آنجلیکا (محمدرضا بزرگ نیا، 1367)
- سفر عشق (ابوالحسن داودی، 1367)
- جستجوگر (محمد متوسلانی، 1368)
- تیغ آفتاب (مجید جوانمرد، 1369)
- پرده آخر (واروژ کریم مسیحی، 1369)
- قربانی (رسول صدرعاملی، 1370)
- ناصرالدین شاه آکتور سینما (محسن مخملباف، 1370)
-آدم برفی (داود میرباقری، 1373)
- زمین آسمانی (محمدعلی نجفی، 1373)
- هبوط (احمدرضا معتمدی، 1374)
- فرار مرگبار (تورج منصوری، 1374)
- هفت سنگ (عبدالرضا نواب صفوی، 1375)
- شور زندگی (فریال بهزاد، 1377)
- اعتراض (مسعود کیمیایی، 1378)
- مسافر ری (داود میرباقری، 1379)
- سگ کشی (بهرام بیضایی، 1379)
- تب (رضا کریمی، 1381)
- ازدواج به سبک ایرانی (حسن فتحی، 1383)
- قاعده بازی (احمدرضا معتمدی، 1385)
- شاهزاده ایرانی محمد نوری زاد، 1385)
- رئیس (مسعود کیمیایی، 1385)

مجموعه های تلویزیونی:
- بسوی افتخار (مجموعه، سیروس مقدم، 1377)
- پلیس جوان (مجموعه، سیروس مقدم، 1380)

......................................................

جشنواره ها و جوایز:

- برنده لوح زرین بهترین بازیگر نقش اول مرد از پنجمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم ناخدا خورشید - 1365
- کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد از هشتمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم جستجوگر - 1368
- کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد از هجدهمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم اعتراض - 1378
- برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد از نوزدهمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم سگ کشی - 1379
- کاندید تندیس زرین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد از پنجمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم سگ کشی - 1380
- چهارمین بازیگر نقش اول مرد سال به انتخاب نویسندگان و منتقدان سینمایی برای بازی در فیلم اعتراض - 1379
- دومین بازیگر نقش مکمل مرد سال به انتخاب نویسندگان و منتقدان سینمایی برای بازی در فیلم سگ کشی - 1380

درباره فیلم "امتیاز نهایی" اثر وودی آلن

سينماي وودي آلن علي رغم ظاهر مفرحش همواره تماشاگر را به فكر وا مي دارد، چنان كه به نظر مي رسد اين دعوت به تامل بخشي جدايي ناپذير از تفريح عمومي تماشاي آثار او باشد. در همان نگاه نخست، تيپ مركزي قريب به اتفاق فيلم هاي آلن بسيار قابل توجه است؛ مردي امل و ساده لوح اما خوش قلب كه در برخورد با زني قدرتمند و شهواني مي خواهد به هر ترتيبي متقابلا او را اغوا كند و عموما اتفاقاتي پيش رويش قرار مي گيرد كه به موقعيتي كميك مي انجامد. آلن اين تيپ مركزي را نه به عنوان يك دلقك، كه در حقيقت براي اشاره اي سمبليك به رويارويي انسان در هيات شهروندي كاملا معمولي، كسي كه طبيعتا لازم نمي بيند همه چيز را تمام و كمال بداند و يا تجربه كند، در مواجهه با سيستم فريب كار و قدرتمند جامعه ي مصرفي بکار مي گیرد. وودي آلن، به مثابه يكي از جدي ترين منتقدين اجتماعي امروز آمريكا، مطلقا در جايگاهي نازل تر از نظريه پردازان بزرگي همچون فيليپ راث قرار ندارد. خود می گوید بخش مهمي از موفقيت و ديده شدن آثارش را به تماشاگران اروپايي فيلم هايش مديون است، اما علل اين علاقه ي وافر - به خصوص در فرانسه - نمي تواند تنها در همگرايي ديد معترض او با غرض ورزي هميشگي اروپايي ها در مقابل فرهنگ نوپاي آمريكا خلاصه شود.ا

فردريش دورنمات نمايش نامه نويس سوئيسي در مصاحبه اي مي گويد:"خوش بين نيستم كه تراژدي در روزگار ما توان پرداخت درد ها و رنج هاي انسان معاصر را داشته باشد، و اتفاقا شايد كمدي تنها قالبي ست كه با خشونت اين دوره در تناسبي كامل قرار مي گيرد." وودي آلن اين قالب را به عنوان زير بناي تمامي آثارش برمي گزيند و به نقد جامعه اي مي پردازد كه گويا فقط با نگاهي كميك مي توان به خواب خرگوشي اش نگريست، نگاهي بسيار تند و تيزتر و عميق تر از آنچه كه در بسیاری از فيلم هاي روشنفکر نمای امروز آمریکا ديده مي شود. آلن زندگي را بسيار تراژيك مي بيند اما تراژدي را ناتوان از بازگويي آن، تحمل رنج را با هر برهاني عبث مي داند، تاريخ را تكراري باطل مي انگارد وحتي در مورد بزرگترين فجايع بشري كمترين موضعي اتخاذ نمي كند. او در "امتیاز نهایی" شايد به كامل ترين و گزنده ترين شكل به سراغ اين دغدغه ي هميشگي رفته و به خوانش نقادانه ي تفكر داستايوفسكي پيرامون رنج و رستگاري، در يكي از شاخص ترين آثار او "جنايت و مكافات" مي پردازد. به اين ترتيب شايد بتوان"امتياز نهايي" را اقتباسي آزاد از اين رمان دانست، كه البته به شيوه ي خاص آلني صورت پذيرفته است.ا

***

ا"تضاد" به عنوان دروني ترين وجه آثار آلن در اين فيلم نيز نقشي تعيين كننده دارد. اين تضاد - همچون هميشه - غالبا در كارآكترها ديده مي شود و به گونه اي پيش مي رود كه به وارونه ساختن نتايج اتفاقات منجر شود. آنچه در ا"امتياز نهايي" بسياري از اين عناصر متضاد را شكل مي بخشد مقوله ي تعريف ناپذير "شانس" و اهميت طنزآميز آن در تعيين سرنوشت است (همان چيزي كه در مركز توجه تراژدي نيز قرار مي گيرد). در نيمه ي ابتدايي فيلم، وقتي تماشاگر كاملا به يقين رسيده كه همان قصه ي هميشگي"زن اغواگر" را پيش رو دارد كه به فروپاشي زندگي آرام و آسوده ي مردي سبك سر و همسر مهربان و وفادارش دامن مي زند، يكبار با اجراي نقشه ي عجيب كريس، و بار ديگر در پايان فيلم وقتي او بر اثر اشتباه ابلهانه ي پليس معجزه آسا (وحتي خنده آور) نجات پيدا مي كند، غافلگير مي شود. هر دو غافلگيري با منطق شخصيت ها و موقعيت هايي كه در فيلم بنا شده در تطابق كامل است، اما همچنين نقشه ي كريس بسيار عجولانه طراحي شده و ناشيانه نيز اجرا مي گردد، كارآگاه پليس تا يك قدمي اثبات اتهام او پيش مي رود، ولي كريس صرفا با خوش شانسي جان سالم به در مي برد. "شانس" نقطه ي ثقل مضموني فيلم است كه در بطن خود ماهيتي دوگانه و "متضاد" دارد، و هم در "بازي" كه از ديگر مضامين مركزي فيلم به شمار مي آيد اهميتي دو چندان مي يابد. "بازي" در بسياري از مهمترين فيلم هاي تاريخ سينما محور وقايع و ماجراها بوده است، این بازی ها عموما از دو دسته ی کلی بوده اند؛ یا یک بازی به خصوص محمل بسیاری اتفاقات می شده وخاصيتي صرفا مضموني داشته، یا اصلا شكل فیلم ساختار يك بازي را به خود گرفته است. اين فيلم ها يك سوال اساسي را مطرح مي كنند: آیا تمامی آنچه هستي و حيات نام گرفته خود یک "بازی" نیست؟ آلن در "امتياز نهايي" اين بازي را بسيار شبيه به تنيس مي بيند، توپ همواره در حال برخورد به تور است و تنها با فاصله ای اندک از این سو یا آن سو سرنوشت رقم می خورد؛ برنده يا بازنده.ا

كريس تنيسور حرفه اي ايرلندي كه خود را در ميان اعيان خوش پوش لندني يك دهاتي فقير مي پندارد، در بدو آشنايي با كلوئي اشراف زاده از ميل خود براي پيشرفت سريع مالي سخن مي گويد. بي صبري كودكانه ي او براي تحقق بخشيدن به اين آرزو ارتباط مستقيمي مي يابد با بازي"تهاجمي" اش با نولا و شهوت بارگي افسار گسيخته ي او كه پير زن همسايه، معشوقه و حتي فرزند خودش را نيز قرباني مي كند. در حقيقت مي توان گفت تمامي خصوصيات و ويژگي هاي موقعيت استثنائي كريس منطق كلي حوادث فيلم را شكل مي دهند، و تمامي راهي كه او از ابتدا تا انتهاي فيلم طي مي كند بسيار شبيه به همان بازي حرفه اي خودش تنيس است كه البته در آن بسيار ماهر است، اما همان طور كه در جمله اي در ابتداي فيلم نيز گفته مي شود مقداري هم شانس لازم است تا توپ از تور بگذرد و او برنده شود.ا

در اولین پلان فیلم گفتار روی تصویر بر کلمه ی "شانس" و "تور" تاکید دارد، و بلافاصله در پلان بعد دوربين به موازات کریس حركت مي كند و او را از پشت تور تنیس در قاب نگاه مي دارد. وقتی کریس به مدیر ورزشگاه می گوید: "از تورهای تنیس متنفرم" اشاره دارد به همان موقعیت خطرناکی که ممکن است توپ به تور برخورد كرده و به جای جلو رفتن به عقب بازگردد، و اگر ابعاد بازي كمي وسيع تر از يك مسابقه ي معمولي باشد... او به کلوئی می گوید: "تنیس برای من راهی بود تا از فقر فرار كنم، و حالا هم می خواهم کار دیگری بکنم؛ یک کار ویژه". کمی بعد در اولین دیدار با نولا، وقتی او با ضربه ی محکم كريس غافلگیر می شود، تام سر مي رسد و به نولا گوشزد می كند كه کریس زندگی اش را از طریق تنیس گذرانده؛ او با شانس هم زیستی دارد.ا

شايد فيلم درباره ي موقعيت به خصوصي باشد كه در آن احتمال پيروزي و شكست يكسان مي شود و نيل به هر يك تنها به بخت و اقبال بستگي پيدا مي كند. كريس براي مدتي نسبتا طولاني به بازي خطرناكش ادامه مي دهد، و درست در زماني كه به نظر مي رسد شكست او حتمي خواهد بود به يكباره همه چيز وارونه مي گردد. در فيلم اشاره مي شود به اين كه كريس مي تواند با رقبايي حرفه اي مسابقه داده و حتي آنها را شكست دهد، اما او در طول فيلم از كوچك ترين مبارزه و استقامتي سر باز مي زند. او كارآكتري به شدت درون گرا دارد، ولي با شروع رابطه ي عفوني اش با نولا وجوه تاريك ودرعين حال ضد و نقيضش نيز عيان مي گردد. در همان اولين برخورد، وقتي بازي كوتاه شان را با شرط بندي آغاز مي كنند و كريس خودي نشان مي دهد، نولا مي گويد: "تو چه درد سري افتادم!..."، در حالي كه آلن به شيوه اي زيركانه همين جمله را لحظه اي پيش در صحبت كوتاه خود كريس گنجانده بود. نكته ي جالب توجه وجوه اشتراك او و نولاست. هر دو خارجي هستند، هر دو به طبقه ي پايين اجتماعي تعلق دارند و البته هدف هر دو از تداوم ارتباط با فرزندان اين خانواده ي ثروتمند، حفظ همين "شانس" بزرگ است، چيزي كه خود با ا"سخت كوشي" هرگز نمي توانستند تصورش را هم بكنند. نولا پيروزي كريس و شكست خود را خيلي زود پيش بيني مي كند (هر چند همه ي پيش گويي هاي او درست از آب در نمي آيد)، و كريس كه از مدت ها پيش "خوش شانسي" را به "خوش سرشتي" ترجيح داده قدم به قدم جلو مي رود. از سويي آلن قائله را با يك كلي گويي درباره ي جامعه ي طبقاتي امروز ختم نمي كند؛ ارتباط آن دو با يكديگر به عنوان آدم هايي از يك طبقه ي مشترك نيز مطلقا نتايج خوشايندي در بر ندارد. كريس به شكلي نمادين نمي تواند همسر اشراف زاده اش را باردار كند، اما اين كه ناخواسته صاحب بچه اي از نولا مي شود بيش از آن كه معناي مثبتي در بر داشته باشد از همان ا"تضاد" ذاتي در مضمون اصلي فيلم ريشه مي گيرد، چنان كه در پايان، او نه مي تواند موقعيت فوق العاده ي ازدواج با كلوئي را به شهوتراني زودگذرش با نولا بفروشد، و نه چندان علاقه اي نيز به فرزندي كه از اين همسر وفادار و ثروتمند دارد نشان مي دهد. هم نولا و هم کریس وارد"بازی" کاملا مشابهی شده اند و البته كريس" تهاجمي تر" بازي مي كند. در جایی از فیلم او از نولا می پرسد: "چرا تام را انتخاب کردی؟" و نولا انگار که بخواهد به زحمت جوابي دست و پا کند می گوید: "تام خوش تیپ بود" وقتی نولا همین سوال را تكرار مي كند کریس هم جواب بهتري ندارد: "كلوئي زن شیرینی ست". هر یک از آنها يك سوی زمین ایستاده اند، اما در بازی مقابل يكديگر نيستند، فقط بازي شان روي تور تداخل پيدا می کند.ا

از ديگر المان هاي تعيين كننده در رابطه ي آن دو علاقه ی نولا به ا"بازيگري" ست. شايد بتوان اين را هم يكي از ا"بازي" هاي فرعي فيلم دانست. نولا هرگز در تست هاي بازيگري موفق نمي شود، حال آن كه کریس بازیگر چيره دستي به نظر مي آيد، او استعدادش را مانند نولا در فيلم هاي دون مايه ي تبليغاتي هدر نمي دهد، آن را همچون ابزاري كارآمد در اختيار مي گيرد تا هم كلوئي و خانواده اش را فريب دهد و هم حتي پلیس را گمراه کند. هرچند در این میان حلقه ی طلا نيز نقش فرشته ي نجات او را بر عهده مي گيرد؛ این حلقه همچنان که نماد پیوند سست کریس و کلوئی ست، همچون توپ تنيس ميان بازيكن ها مي چرخد، به تور برخورد مي كند، و بخت يك يك آنها را رقم مي زند ا(نخستین بار وقتی کریس نیمه شب روی لبه ی تخت می نشیند و دست به چانه به قتل نولا می اندیشد حلقه ی طلایش در مرکز کادر قرار می گیرد).ا

زندگي كريس در نهایت ممكن با شانس در آميخته؛ آن طور كه خود مي گويد شانس آورده يك مربي او را ديده، تنيس از جمله بازي هاي مورد علاقه ي اعيان و اشراف بوده، به اين ترتيب با تام روبرو شده و به خانه ي آنها راه يافته، و بالاخره علائق هنري اش كلوئي را سخت مجذوب نموده است. تضاد در شخصيت كريس آشكارا به چشم مي خورد؛ نه ورزش حرفه اي اش و نه علائق هنري او - همچون اپرا - به طبقه ي اقتصادي اش ارتباطي ندارد. در همان آغاز نشان مي دهد كه كاملا با خوي و خصلت نجيب زاده ها بيگانه است، و اين چند پارگي طنزآميز در ذائقه نيز بيش از هر چيز به بوالهوسي و حتي تماميت خواهي او اشاره دارد. وقتي همراه كلوئي وارد خانه ي جديدشان مي شوند كريس كنار شبكه ي بزرگ شيشه اي مي ايستد و از ترس هميشگي اش از ارتفاع سخن مي گويد. شبكه ي شيشه اي اين خانه ي مجلل بي شباهت به تور تنيس نيست. از طرفي اين حرف با صحبت ديگري از او درباره ي تنفرش از تور در اوايل فيلم همخواني جالبي دارد، و از طرف ديگر محل كاري كه پدر زن سخاوتمندش براي او در نظر گرفته طبقه ي فوقاني ساختماني مرتفع است (كريس همواره در اين ساختمان احساس ناراحتي مي كند). پس از قتل پير زن، هنگامي كه براي صحنه سازي يك سرقت، طلا و جواهرات او را برمي دارد و با عجله داخل جيب هايش مي گذارد، نوع حركاتش اين گمان را برمي انگيزد كه او علي رغم اجراي نقشه اش واقعا مي تواند دزد اين جواهرات هم باشد، چرا كه در اين صحنه ي بخصوص - و تا زماني كه به كلوئي در محل قرارشان ملحق نشده - از نقاب نمايشي اش خبري نيست. آلن با شگردهاي خاص خود، بارها در طول فيلم كريس را در چنین موقعيتي قرار مي دهد تا تضادهاي دروني اش را بيش از پيش عريان سازد.ا

در يكي از درخشان ترين سكانس هاي فيلم، اشباح پيرزن و نولا وارد خانه ي كريس مي شوند و به او هشدار مي دهند كه در انتظار كيفر قتل آن دو باشد. اين تصوير - كه همچون گفتار آغازين فيلم تنها براي يك بار بكار مي رود و به همين جهت نيز بسيار مشخص است - بيش از آن كه بخواهد بخشي از ماجرا را پيش گويي كند، اين كاربرد كلاسيك را به تمهيدي براي غافلگيري بعدي تبديل نموده، و همچنين اشاره دارد به مقايسه ي ذهني كريس ميان عمل خودش و آنچه كه در "جنايت و مكافات" داستايوفسكي خوانده است؛ تصويري كميك، از اتفاقي به غايت هولناك. همين سکانس کات می خورد به اتاق خواب کارآگاه که نيمه شب سراسيمه بیدار می شود و حتم دارد به راز قتل ها پی برده است. ترتيب نمايشي در اينجا از دوجنبه بسیار طنزآمیز است؛ در نگاه اول اين طور به نظر مي رسد كه ديدار كريس با اشباح باید خیال خود او باشد نه کارآگاه (این کریس است که نیمه شب پشت میز كار خوابش برده و آمادگی هر توهمي را دارد)، و دیگر این که کارآگاه برخلاف حرفه ي منطق محورش، تنها در عالم غیر عقلايي خواب و رویاست كه به حقیقت ماجرا پی می برد، می گوید: "کریس ویلتون قاتل است، من دیدم که این کار را کرد". تضاد در هر دو وجه اين طنز ظريف به چشم می خورد؛ یک بار توجیه های حق به جانب و فیلسوف مابانه ی کریس با سخن نولا در مورد نقشه ی ابتدایی و پر از اشکال او و كيفر زود هنگامش قطع می شود، و یک بار هم نمای درشت و تاثیرگذار صورت اشک آلود اين مرد كابوس زده به چهره ي مضحک کارآگاه که از خواب می پرد كات مي خورد.ا

***

در دنیای اين فیلم آدم ها به دو دسته ی بزرگ خوش شانس ها و بدشانس ها تقسیم شده اند؛ دسته ي اول قدرت را در اختيار دارند و اوقات فراغت فراوان شان را به هنر و فرهنگ اختصاص مي دهند، دسته ي دوم اما یا رانده می شوند و یا برای محقق شدن خوش شانسی ديگري از صفحه ی روزگار محو می گردند. این بدبيني اجتماعی آلن وقتی نمود روشن تری می یابد که حرف های کریس به اشباح نولا و پیر زن با صحبت های او و تام در رستوران (در اوایل فیلم) کنار هم قرار مي گیرند؛ حین سفارش غذا حرف از اتومبیل های گران قیمت و ويژگي هاي منحصر به فرد آنها به ميان مي آيد، اين گفتگو به بحث درباره ي نااميدي نولا از حرفه ي بازيگري اش و سرانجام صحبت از فلسفه ی زندگی و نطق آتشين كريس می انجامد. اما وقتي او در برخورد با اشباح از همین حرف ها برای توجیه جنايت خود استفاده می کند، با بی تفاوتی خشونت آمیز نولا و پرسش دردآلود پیرزن در مورد بی گناهی خودش در اين ماجرا روبرو مي شود. آلن پیوسته چنین انتقادی را به قشر سرمایه دار و حاکم آمریکا که یکی از بارزترین نمود هایش همان مافياي استوديویی هالیوود است وارد می داند. او روشنفکر نمایی هاي فریبنده ي قشر بورژوازی را بي هيچ اغماضي رد می كند و شاید درست به همین علت فیلم هایش عموما خالی از میزانسن هایي ست كه پیچیده یا خيلي متفکرانه به نظر بیایند، هر چند در بطن همين سادگي حاوي بينشي عميقند. آلن حكيمانه ترين ديالوگ ها را به گونه اي تنظيم مي كند كه در موقعيتي متضاد به طنز تبديل شوند.ا

می توان پير زن همسايه و يا معتاد یابنده ی حلقه - که باعث خوش شانسي كريس شده - را جزو همان آدم هاي بدشانس دنياي اين فيلم به حساب آورد، ولي از سوي ديگر كريس به جنايتي دست زده كه به نظر مي رسد كابوس آن به عذابي دائمي در باقي عمرش تبديل شده باشد، چه بسا اين هم به خودي خود بد شانسي بزرگ او باشد... فيلم به لحاظ تحليل طبقاتي، در "بازي" سرنوشت افرادي همچون کریس را همواره صاحبان"توپ روي تور" مي بيند. ولی نجیب زاده هایی مثل تام و کلوئی با موسيقي و تاتر و فلسفه سرگرمند، توپ شان در ارتفاعی بالا پرواز می کند، و اگر هم باختي در ميان باشد در حد همان سرگرمي هاي هنري مفرح و در عين حال ناچيز خواهد بود؛ تنيس بازي مخصوص اشراف است.ا

در سكانس مهم رستوران، تام از مشكل انتخاب بين اتومبيل هاي لوكس حرف مي زند و كريس از استون مارتيني كه تنها راننده ي آن بوده، و وقتي باز تام سرخوشانه جملات قصار فلاسفه را پشت هم رديف مي كند كريس از ایمان مذهبی غم انگيز پدرش سخن مي گوید. هر يك از اعضاي خانواده ي متمول كلوئي از كشته شدن نولا به طرزي مشمئز كننده اظهار تاسف مي كنند، و تماشاگر فيلم آلن پيشاپيش آگاه است كه او با يكي از تفنگ هاي شكاري همين خانواده، در همين شهر بزرگ تاترها و موزه ها كشته شده است.ا

در گفتار روي تصوير ابتداي فيلم اين طور مي آيد: "فكر اين كه خيلي چيزها از كنترل آدم خارجند وحشتناك است"، آلن از توده ي عظیمی حرف می زند كه به هر تقديرنمي توانند از سلطه خلاصي يابند. هم از اين روست كه تنها كلوئي اشراف زاده با آن حق به جانبي متملقانه اش از سخت كوشي حرف مي زند؛ كلام پوچي كه شعار مطلق است و براي او تنها يك حرافي ساده. تمامي اشارات و كنايات آلن به هاليوود ختم مي شود؛ جايي كه در آن وراي رنگارنگي چشم نواز همه چيز، عدالت محلي از اعراب ندارد و صاحبان انديشه همواره كمترين "نقش" را ايفا مي كنند. در پایان فیلم، پدر کلوئی درباره ی کودک تازه به دنیا آمده ی او و کریس می گوید: "در هر کاری که بخواهد موفق می شود"، تام انگار از قول کریس (يا برای کنایه به او و اعتقاداتش) جواب می دهد: "مهم نيست كه موفق شود، بهتر اين است كه خوش شانس باشد". کریس در سكوت تلخي کنار همان شبكه ي شيشه اي بزرگ ایستاده، و گويي با اندوه آن سوي زمين بازي را می نگرد.ا